پارت بیست و سوم
کوتاه به همراه کفشاي پاشنه 15 سانتی قرمز پوشیده بود!موهاشم آزاد رو شونش رها کرده بود و یه رژ قرمزم
رو لباي برجستش خودنمایی میکرد و وسط خونه مبهوت به من نگاه میکرد!این کنکاش من بیشتر از 3ثانیه هم
نشد،تازه از اون بدتر که صداي آهنگ خارجی از تو خونه بود!صداي آهنگِ Omg،بود که تو خونه طنین
انداخته بود و نیکی بهت زده به من خیره بود!
چون صداي موزیک کر کننده بود و میخواستم صدامو بشنوه تقریبا داد زدم:اینجـا چه خبــره؟این لباسا چیه
پوشیدي؟چیکار داري میکنی؟
نیکی هم مثل من بلند گفت:مگه چی کردم؟یکم دارم واسه خودم میرقصم بده؟
هـــه..این دیگه کیه؟مثلا یکی دزدیدتش و اون داره میرقصه!داریم از این دختر بی خیال تر؟
اول به سمت ماهواره که آهنگ داشت از اونجا پخش میشد رفتم و خاموشش کردم و صداي موزیک قطع
شد.بعد رو به نیکی کردم و گفتم:تو یعنی انقدر بیخیالی؟به جاي اینکه به فکر رفتنت باشی داري میزنی
میرقصی تازه(به تیپ و قیافش اشاره کردمو گفتم)به خودتم رسیدي!نکنه خوشت اومده از اینجا نه؟خوش
میگذره بهت دیگه آره؟البته خب چرا بدت بیاد با یه (به خودم اشاره کردم و ادامه دادم)پسر آقایی زندگی میکنی
از قضا خوشتیپ و خوشگل و پولدار هم هست!دیگه چی از این بهتر؟
حلقه شدن اشک رو تو چشاي مشکی و درشتش دیدم راستش یکم از حرفام پشیمون بودم خب طفلک چیکار
کنه تنها بوده بیکار بوده اینجوري کرده به من چه؟
نیکی با همون بغض صداش گفت:من نه بیخیالم نه خوشحال و نه اینجا بهم خوش میگذره من فقط خواستم
یکم خودمو از فکراي مختلفی که میاد تو ذهنم دور کنم،همین!من فکر میکردم تو الانا نمیاي چون دیروز
دیرتر اومدي در ضمن اینم بدون که من از اینکه دارم تو این خونه با تو،با یه قاتل،با کسی که جون بقیه براش
بی ارزشه،نفس میکشم متنفرررررم میفهمی متنفر!
با این حرفش انگار از یه تپه پرت شدم پایین!انگار تو وجودم یه چیزي تکون خورد!مثل وقتایی که یه چیزیو
دلم نمیخواد ولی نمیتونم چیزي هم بگم!
نیکی بازم با بغض تو صداش ادامه داد و منو بدتر از قبل پشیمون کرد...
نیکی:اینم بدون که من همیشه به فکر رفتن از اینجام هر دقیقه و هر ثانیه که از عمرم رو اینجا میگذرونم انگار
دارم تو یه باطلاق عمیق فرو میرم ولی توئه لعنتی چاره ي دیگه اي برام نزاشتی!
دیگه اشکش در اومده بود و یکی یکی از چشماش رو گونش میریختن
رو لباي برجستش خودنمایی میکرد و وسط خونه مبهوت به من نگاه میکرد!این کنکاش من بیشتر از 3ثانیه هم
نشد،تازه از اون بدتر که صداي آهنگ خارجی از تو خونه بود!صداي آهنگِ Omg،بود که تو خونه طنین
انداخته بود و نیکی بهت زده به من خیره بود!
چون صداي موزیک کر کننده بود و میخواستم صدامو بشنوه تقریبا داد زدم:اینجـا چه خبــره؟این لباسا چیه
پوشیدي؟چیکار داري میکنی؟
نیکی هم مثل من بلند گفت:مگه چی کردم؟یکم دارم واسه خودم میرقصم بده؟
هـــه..این دیگه کیه؟مثلا یکی دزدیدتش و اون داره میرقصه!داریم از این دختر بی خیال تر؟
اول به سمت ماهواره که آهنگ داشت از اونجا پخش میشد رفتم و خاموشش کردم و صداي موزیک قطع
شد.بعد رو به نیکی کردم و گفتم:تو یعنی انقدر بیخیالی؟به جاي اینکه به فکر رفتنت باشی داري میزنی
میرقصی تازه(به تیپ و قیافش اشاره کردمو گفتم)به خودتم رسیدي!نکنه خوشت اومده از اینجا نه؟خوش
میگذره بهت دیگه آره؟البته خب چرا بدت بیاد با یه (به خودم اشاره کردم و ادامه دادم)پسر آقایی زندگی میکنی
از قضا خوشتیپ و خوشگل و پولدار هم هست!دیگه چی از این بهتر؟
حلقه شدن اشک رو تو چشاي مشکی و درشتش دیدم راستش یکم از حرفام پشیمون بودم خب طفلک چیکار
کنه تنها بوده بیکار بوده اینجوري کرده به من چه؟
نیکی با همون بغض صداش گفت:من نه بیخیالم نه خوشحال و نه اینجا بهم خوش میگذره من فقط خواستم
یکم خودمو از فکراي مختلفی که میاد تو ذهنم دور کنم،همین!من فکر میکردم تو الانا نمیاي چون دیروز
دیرتر اومدي در ضمن اینم بدون که من از اینکه دارم تو این خونه با تو،با یه قاتل،با کسی که جون بقیه براش
بی ارزشه،نفس میکشم متنفرررررم میفهمی متنفر!
با این حرفش انگار از یه تپه پرت شدم پایین!انگار تو وجودم یه چیزي تکون خورد!مثل وقتایی که یه چیزیو
دلم نمیخواد ولی نمیتونم چیزي هم بگم!
نیکی بازم با بغض تو صداش ادامه داد و منو بدتر از قبل پشیمون کرد...
نیکی:اینم بدون که من همیشه به فکر رفتن از اینجام هر دقیقه و هر ثانیه که از عمرم رو اینجا میگذرونم انگار
دارم تو یه باطلاق عمیق فرو میرم ولی توئه لعنتی چاره ي دیگه اي برام نزاشتی!
دیگه اشکش در اومده بود و یکی یکی از چشماش رو گونش میریختن
۸.۶k
۲۷ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.