ازدواج بی عشق
پارت3
رفتم تو اون عروسک خریدم که وقتی اومدم بیرون دیدم جیا نیست سریع رفتم و همه جای پاساژ گشتم انگار آب شده بود
رفته بود تو زمین شروع کردم به گریه کردن و مجبور شدم به جونگ کوک زنگ بزنم
ویو کوک
داشتم کارا رو درست میکردم که دیدم اون دختره آت زنگ زد چون جیا باهاش بود جواب دادم
کوک :چیه
آت :کو کو کوک جی جی جیا نیست (گریه )
کوک :چی پس تو اونجا چیکار میکردی کجایی
آت:پاساژ.....
کوک :الان میام
زود کتمو برداشتم و رفتم سمت ماشینم و با تند ترین سرعتم رفتم جیا آخرین یادگاری یوناست لعنت به من که گذاشتم با آت بره یکی زدم به فرمون و سرعتمو زیاد کردم رفتم که دیدم آت نشسته و داره گریه میکنه تا منو دید بلند شد و من سریع رفتم پیشش
آت:من من کاری نکردم اومدم
یغشو گرفتم و
کوک:ساکت شو جیا رو چیکارش کردی
آت:میگم من کاری نکردم
کوک:آت بگو
آت:میگم من کاری نکردم
ولش کردم رفتم تو پاساژ گشتم که یهو یه لباس نظرمو جلب کرد اون لباسی بود که برای تولد جیا گرفتم دقیقا همون بود که دیدم یه بچه داره به اون نگاه میکنه دقت که کردم دیدم جیاست سریع رفتم پیشش و روی زمین نشستم و بغلش کردم چند دقیقه ای تو بغلم بود که دیگه آوردمش بیرون
کوک:کجا بودی دخترم میدونی چقدر بابایی نگران کردی؟
جیا :آخه این لباس مامانه نگاه کن
با این حرفش بغض تو گلوم جمع شد و سفت بغلش کردم که دیدم آت اومد بلند شدم که دیدم آت سریع جیا رو بغل کرد و
آت:خوبی خاله ببینم جاییت زخمی نشده
جیا:خاله من خوبم
آت:کجا رفتی یهویی
جیا:اومدم این لباس ببینم آخه مثل لباس مامانمه
آت :بیا بغلم ...
رفتم تو اون عروسک خریدم که وقتی اومدم بیرون دیدم جیا نیست سریع رفتم و همه جای پاساژ گشتم انگار آب شده بود
رفته بود تو زمین شروع کردم به گریه کردن و مجبور شدم به جونگ کوک زنگ بزنم
ویو کوک
داشتم کارا رو درست میکردم که دیدم اون دختره آت زنگ زد چون جیا باهاش بود جواب دادم
کوک :چیه
آت :کو کو کوک جی جی جیا نیست (گریه )
کوک :چی پس تو اونجا چیکار میکردی کجایی
آت:پاساژ.....
کوک :الان میام
زود کتمو برداشتم و رفتم سمت ماشینم و با تند ترین سرعتم رفتم جیا آخرین یادگاری یوناست لعنت به من که گذاشتم با آت بره یکی زدم به فرمون و سرعتمو زیاد کردم رفتم که دیدم آت نشسته و داره گریه میکنه تا منو دید بلند شد و من سریع رفتم پیشش
آت:من من کاری نکردم اومدم
یغشو گرفتم و
کوک:ساکت شو جیا رو چیکارش کردی
آت:میگم من کاری نکردم
کوک:آت بگو
آت:میگم من کاری نکردم
ولش کردم رفتم تو پاساژ گشتم که یهو یه لباس نظرمو جلب کرد اون لباسی بود که برای تولد جیا گرفتم دقیقا همون بود که دیدم یه بچه داره به اون نگاه میکنه دقت که کردم دیدم جیاست سریع رفتم پیشش و روی زمین نشستم و بغلش کردم چند دقیقه ای تو بغلم بود که دیگه آوردمش بیرون
کوک:کجا بودی دخترم میدونی چقدر بابایی نگران کردی؟
جیا :آخه این لباس مامانه نگاه کن
با این حرفش بغض تو گلوم جمع شد و سفت بغلش کردم که دیدم آت اومد بلند شدم که دیدم آت سریع جیا رو بغل کرد و
آت:خوبی خاله ببینم جاییت زخمی نشده
جیا:خاله من خوبم
آت:کجا رفتی یهویی
جیا:اومدم این لباس ببینم آخه مثل لباس مامانمه
آت :بیا بغلم ...
۶.۹k
۲۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.