P27
P27
چشماشو و باز کرد. توی طویله بود. اطرافشو نگاه کرد. توی فکر بود که با صدایی به خودش اومد: دخترم سلام.
الیزا برگشت: سلام آقای یون.
پیرمرد لبخندی زد و گفت: اومدی ببینیش نه؟
الیزا با خجالت گفت: بله.
آقای یون مقداری کاه رو برای اسبی گذاشت و شروع به نوازش موهای بلند اسب کرد: الاناس که بیاد.
دختر لبخندی زد و گفت: ممنونم. میتونم نوازششون کنم؟
¥ البته. راحت باش.
_ ممنونم.
صدای باز شدن در طویله شنیده شد و صدای پسری جوون اومد: آقای یون من اومدم......
صدا با دیدن الیزا متوقف شد. تهیونگ از آستانه ی در به دختر خیره شده بود و تکون نمیخورد.
الیزا هم همینطور خیره به تهیونگ مونده بود. آروم زیر لب گفت: تهیونگ.
تهیونگ هم آروم زیر لب گفت: الیزا.
به سمت هم دویدن و محکم همو در آغوش گرفتن. اشک از چشم های هردوشون جاری بود: نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود. یه روزه ازت هیچ خبری ندارم. احساس میکنم تمام لحظات برای من مثل سال ها گذشتن. دوست دارم.
الیزا در حالی گریه میکرد گفت: منم همینطور تهیونگ منم همینطور.
از هم جدا شدن و به چشم های هم خیره شدن. تهیونگ آروم دست هاشو رو گونه های خیس دختر گذاشت.
آقای یون از پشت با لبخند به این دوتا عاشق خیره شده بود.
+ آقای یون میشه اسب منو بدین؟
¥ بیا پسرم.
تهیونگ طناب اسب رو به دست گرفت و گفت: ممنونم.
دست دختر و هم گرفت و گفت: خداحافظ.
¥ به سلامت پسرم مراقب خودتون باشین.
از اسطبل بیرون اومدن و به سمت دروازه های عمارت حرکت کردند: کجا میخوایم بریم؟
نگهبانا در دروازه رو باز کردن. تهیونگ از عمارت خارج شد و سوار اسب شد. دست الیزا رو هم گرفت و کمک کرد سوار اسب بشه. بعد از اینکه سوار اسب شدن تهیونگ اسب رو آماده ی حرکت کرد و گفت: میریم پاریس.
لگدی به پهلوی اسب زد و با سرعت شروع به حرکت کردن و به سمت پاریس تاختند......
لایک یادتون نره 💖
چشماشو و باز کرد. توی طویله بود. اطرافشو نگاه کرد. توی فکر بود که با صدایی به خودش اومد: دخترم سلام.
الیزا برگشت: سلام آقای یون.
پیرمرد لبخندی زد و گفت: اومدی ببینیش نه؟
الیزا با خجالت گفت: بله.
آقای یون مقداری کاه رو برای اسبی گذاشت و شروع به نوازش موهای بلند اسب کرد: الاناس که بیاد.
دختر لبخندی زد و گفت: ممنونم. میتونم نوازششون کنم؟
¥ البته. راحت باش.
_ ممنونم.
صدای باز شدن در طویله شنیده شد و صدای پسری جوون اومد: آقای یون من اومدم......
صدا با دیدن الیزا متوقف شد. تهیونگ از آستانه ی در به دختر خیره شده بود و تکون نمیخورد.
الیزا هم همینطور خیره به تهیونگ مونده بود. آروم زیر لب گفت: تهیونگ.
تهیونگ هم آروم زیر لب گفت: الیزا.
به سمت هم دویدن و محکم همو در آغوش گرفتن. اشک از چشم های هردوشون جاری بود: نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود. یه روزه ازت هیچ خبری ندارم. احساس میکنم تمام لحظات برای من مثل سال ها گذشتن. دوست دارم.
الیزا در حالی گریه میکرد گفت: منم همینطور تهیونگ منم همینطور.
از هم جدا شدن و به چشم های هم خیره شدن. تهیونگ آروم دست هاشو رو گونه های خیس دختر گذاشت.
آقای یون از پشت با لبخند به این دوتا عاشق خیره شده بود.
+ آقای یون میشه اسب منو بدین؟
¥ بیا پسرم.
تهیونگ طناب اسب رو به دست گرفت و گفت: ممنونم.
دست دختر و هم گرفت و گفت: خداحافظ.
¥ به سلامت پسرم مراقب خودتون باشین.
از اسطبل بیرون اومدن و به سمت دروازه های عمارت حرکت کردند: کجا میخوایم بریم؟
نگهبانا در دروازه رو باز کردن. تهیونگ از عمارت خارج شد و سوار اسب شد. دست الیزا رو هم گرفت و کمک کرد سوار اسب بشه. بعد از اینکه سوار اسب شدن تهیونگ اسب رو آماده ی حرکت کرد و گفت: میریم پاریس.
لگدی به پهلوی اسب زد و با سرعت شروع به حرکت کردن و به سمت پاریس تاختند......
لایک یادتون نره 💖
۷.۳k
۱۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.