از یاد رفته«تکپارتی•-•»
"از یاد رفته" چشمام رو باز کردم و به دوروبرم نگاه کردم،روی تخت بودم و معلوم بود تو بیمارستانم! ولی چرا؟چرا اینجام؟!، کسی وارد اتاق شد دختری زیبا و با موهای بلند و خرمایی، چشمانی زیبا و آبی آره خواهرم هانول بود! هانول لب زد:هانا دختر چه اتفاقی افتاده؟ چطوری تصادف کردی؟ گفتم:من.......من نمیدونم فقط یک دفعه ای با یکی بحثم شد! نمیدونم اون کی بود! که پسری وارد اتاق شد،پسر دستان هانا را گرفت و آب زد:هانا.. من... من متاسفم، واقعا متاسفم به خاطر من همه این اتفاقا افتاد:( هانا دستاش رو از دستان پسر بیرون کشید و گفت:ببخشید.... ولی شما کی هستین؟پسر:چی؟ تو..... تو منو نمیشناسی؟ مگه..... مگه میشه؟؟ هانا.. منم..... دکتر وارد اتاق شد و گفت:سلام،خب... میخواستم با والدین خانم هانا صحبت کنم! هانول:بله؟ میتونید با من حرف بزنید، من خواهرش هستم،دکتر:بریم بیرون صحبت کنیم، آقا بهتره شما هم بیاید بیرون! "بیرون اتاق" دکتر:متاسفانه خانم کیم خاطرات ۲سال پیش رو از دست داده! هانول:یعن....یعنی چی؟ دکتر:یعنی با تمام کسانی که از دوسال پیش باهاشون آشنا شده... متاسفانه دیگه اون هارو به خاطر نمیاره:"یک هفته بعد" "خونه" 'هانا ویو' خدایا تو این چند روز این این پسره دیوونه کلا دم در خونمون بود! هانا همینطور که کتابش رو میخوند یک دفعه ای سرش درد گرفت و کتاب از دستش افتاد! تمام خاطرات از ذهنش میگذشت سریع پالتوش رو پوشید و به سمت در خونه پسر رفت و زنگ رو زد، کسی جواب نداد..... اولین جایی که به ذهنش رسید "برج نامسان" بود! هوا برفی بود، سرد بود.... هانا به سختی میدوید و خودش رو به بالای برج میرسوند........رسید و اولین چیزی که دید پسری بود که لبه دیوار ایستاده بود و منتظر دقایق آخر عمرش بود! هانا دوید ولی پشت پسر را میتوانست ببیند،هانا لب زد"به یاد میآورم هرچی بود بین ما!...... جانگ هوسوک:)
۶.۵k
۰۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.