رمان من اشتباه نویسنده ملیکاملازاده پارت چهل و هفت
وقتی خانم ها از آرایشگاه اومدن خواستم برم دریا رو ببینم. پشتش رو به من کرده بود و پنهان هم رو به روم ایستاده بود و باهام بحث می کرد.
- بذار ببینم.
- عمرا!
-فقط یک نگاه!
از سر و کول هم بالا می رفتیم.
- وقتی پایین بیاد می بینی!
- خواهش می کنم!
- نه!
داشت گریه می گرفت.
- پولش رو می دم.
این رو که گفتم پنهان چند لحظه از حرکت ایستاد بعد با پرسید:
- پول می دی؟
ذوق زده گفتم:
- آره.
دریا که تا اون موقع به کارهای ما می خندید اعتراض آمیز گفت:
- ا، پنهان!
پنهان نگاهی به دریا و من انداخت. دست هام رو بهم گره زدم.
- خواهری!
دوباره نگاهی بهمون انداخت بعد گفت:
- نه، زن داداشم رو نمی فروشم.
دریا همینطور که پشتش به من بود به افتخارش دست زد. دوباره کش مکش شروع شد که نوا جلو اومد و گفت:
- دعوا نکنید، دعوا نکنید من یک راحلی پیدا کردم.
با تعجب نگاهش کردیم ببینیم فسقله بچه چی میگه. گفت:
- بابایی، من میرم مامان رو نگاه می کنم میام برای تو تعریف می کنم.
در مقابل چشم های متعجب من رفت مقابل دریا ایستاد. چند ثانیه نگاهش کرد بعد واو آرومی کشید و به سمت من دوید.
- رژ لب قرمز زده.
دوبارهبدو بدو به سمت مادرش رفت و برگشت.
- سایه مشکی زده.
و دوباره همین کار رو کرد.
- صورتش صاف صاف شده.
خواست دوباره بره که زیر خنده زدم. اون دوتا هم خندیدن و خم شدم و بغلش کردم و گونه ش رو بوسیدم.
-عزیزممم!
تا شب اماده شدیم. مهمون ها کم کم میومدن و بابام، پندار و من هم دم در ازشون استقبال می کردیم. اینبار برعکس عقد از هوا تاریکی شروع شده بود و ارکستر توی حیاط می خوند. همه دور هم نشسته بودیم. می دونستم این مراسم در قسمت زن ها هزار برابر زیباتره اما حیف که وقت رفتن نبود. بعد از چند ساعت به من گفتند:
- برو عروس رو ببین.
از خدا خواسته داخل رفتم. عروس توی اتاق من تنها بود. وارد شدم. یک صندلی گذاشته بودن و از نیم رخ که صورتش رو پوشونده بود رو به من نشسته بود و دستش حنا زده بود و دور دستش پارچه بسته بودند. چشم های قرمز توی اتاق تاریک روشن بودن و بوی عود به مشامم می رسید. جلو رفتم و مقابلش ایستادم.
- عروسکم!
سرش رو بالا آورد و از زیر نقاب نگاهم کرد. دست انداختم و نقاب رو پایین دادم. چند ثانیه هم دیگه رو نگاه کردیم بعد لب هام رو روی لب هاش گذاشتم و به چشم های کشیده و سیاه شدش نگاه می کردم. از هم فاصله گرفتیم و چند قدم عقب رفتم لبخندی بهم زدیم و بیرون رفتم. به قسمت مردها که برگشتم آهنگ رو تموم کرده بودن و شعرهای محلی می خونند. توی یک سینی حنا رو به شکل رنگین کمان آوردن و حنا رو روی دستم کشیدن خنکیش بهم آرامش می داد. پارچه رو دور دستم پیچیدن.
سرم رو بالا آوردم و به بابا لبخند زدم. مراسم رو تا نیمه های شب ادامه دادیم و بعد کم کم مهمون ها رفتن. دستم رو شستم.
- بذار ببینم.
- عمرا!
-فقط یک نگاه!
از سر و کول هم بالا می رفتیم.
- وقتی پایین بیاد می بینی!
- خواهش می کنم!
- نه!
داشت گریه می گرفت.
- پولش رو می دم.
این رو که گفتم پنهان چند لحظه از حرکت ایستاد بعد با پرسید:
- پول می دی؟
ذوق زده گفتم:
- آره.
دریا که تا اون موقع به کارهای ما می خندید اعتراض آمیز گفت:
- ا، پنهان!
پنهان نگاهی به دریا و من انداخت. دست هام رو بهم گره زدم.
- خواهری!
دوباره نگاهی بهمون انداخت بعد گفت:
- نه، زن داداشم رو نمی فروشم.
دریا همینطور که پشتش به من بود به افتخارش دست زد. دوباره کش مکش شروع شد که نوا جلو اومد و گفت:
- دعوا نکنید، دعوا نکنید من یک راحلی پیدا کردم.
با تعجب نگاهش کردیم ببینیم فسقله بچه چی میگه. گفت:
- بابایی، من میرم مامان رو نگاه می کنم میام برای تو تعریف می کنم.
در مقابل چشم های متعجب من رفت مقابل دریا ایستاد. چند ثانیه نگاهش کرد بعد واو آرومی کشید و به سمت من دوید.
- رژ لب قرمز زده.
دوبارهبدو بدو به سمت مادرش رفت و برگشت.
- سایه مشکی زده.
و دوباره همین کار رو کرد.
- صورتش صاف صاف شده.
خواست دوباره بره که زیر خنده زدم. اون دوتا هم خندیدن و خم شدم و بغلش کردم و گونه ش رو بوسیدم.
-عزیزممم!
تا شب اماده شدیم. مهمون ها کم کم میومدن و بابام، پندار و من هم دم در ازشون استقبال می کردیم. اینبار برعکس عقد از هوا تاریکی شروع شده بود و ارکستر توی حیاط می خوند. همه دور هم نشسته بودیم. می دونستم این مراسم در قسمت زن ها هزار برابر زیباتره اما حیف که وقت رفتن نبود. بعد از چند ساعت به من گفتند:
- برو عروس رو ببین.
از خدا خواسته داخل رفتم. عروس توی اتاق من تنها بود. وارد شدم. یک صندلی گذاشته بودن و از نیم رخ که صورتش رو پوشونده بود رو به من نشسته بود و دستش حنا زده بود و دور دستش پارچه بسته بودند. چشم های قرمز توی اتاق تاریک روشن بودن و بوی عود به مشامم می رسید. جلو رفتم و مقابلش ایستادم.
- عروسکم!
سرش رو بالا آورد و از زیر نقاب نگاهم کرد. دست انداختم و نقاب رو پایین دادم. چند ثانیه هم دیگه رو نگاه کردیم بعد لب هام رو روی لب هاش گذاشتم و به چشم های کشیده و سیاه شدش نگاه می کردم. از هم فاصله گرفتیم و چند قدم عقب رفتم لبخندی بهم زدیم و بیرون رفتم. به قسمت مردها که برگشتم آهنگ رو تموم کرده بودن و شعرهای محلی می خونند. توی یک سینی حنا رو به شکل رنگین کمان آوردن و حنا رو روی دستم کشیدن خنکیش بهم آرامش می داد. پارچه رو دور دستم پیچیدن.
سرم رو بالا آوردم و به بابا لبخند زدم. مراسم رو تا نیمه های شب ادامه دادیم و بعد کم کم مهمون ها رفتن. دستم رو شستم.
۲۱.۴k
۰۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.