پارت ۳۸ (جنگ با عشق )
وقتی بهوش آمدم دیدم کنار یه آتیش بودم یه نفر هم کنارش بود سردم شوده بود صورتم را
برگرداندم دیدم تهیونگ پس اونی که منو نجات داده تهیونگ بوده خودمو نزدیک آتش کردم
ته : میخوای برگردی
اشک توی چشمام جمع شود با صدای بلند گریه کردم
من .. من خیلیییییییی دلم برای خانوادم تنگ شوده ولی الان اون مهم تره جونگ در خطره لطفا
بهم کمک کن تورو خدااااا
ته :باشه ولی باید چند تا قول بهم بدی اینکه همیشه دوستش داشته باش اون بوسه رو هم
فراموش کن
از این حرفش خجالت کشیدم
باشه قبوله لطفا زود تر حرکت کنن نمیخوام بلایی سرش بیا
رسیدیم به قصر به سمت اتاق اونا ندیمه ها خواب بودن من یواشکی رفتم داخل اتاق تهیونگ هم
سر نگهبان هارو گرم کرد به در آخرین رسیدم دیدم سایه خنجر داره بالا میره سریع وارد شودم
که ناگهان ترسید کوک از خواب پرید من همه چیو دیدم چانمی به سمتم حمله کرد کوک جلوشو
گرفت نگهبان. ها آمدن چانمی رو بوردن. منو کوک تنها شودیم بغض ته گلوم رو فشار میداد
+چرا برگشتی
دیگه نتونستم بغضمو مهار کنم ویروس کردم گریه کردن قلبم بد جوری درد میکرد دستمو روی
قلبم گذاشتم و بلند ( تو خیلیییییییی بلند عر زدی گوشم کر شود )
ناگهان حس کردم حفاظی دور بدنم ایجاد شوده کوک منو بغل کرده بود واقعا بهش احتیاج
داشتم همیشه در این مواقع برادرم اینکارو میکرد و تا تونستم خودمو خالی کردم
-کوک اون اون میخوااست تورو
+میدونم
- چی
آره میدونم میخواست چیکار بکنه خوب اون لحظه بدون تو برام زندگی معنی نداشت پس
گذاشتم ادامه بده
- کوک چرا اینکارو با خودت کردی هااااا فکر نمیکردی من بدون تو باید چیکار کنم هااااااااااا
اصلا تو به منم فکر میکنییییی.دیگه نمیخوام ببینمت حتی اسمت هم فراموش میکنم
اممممم ممنون که خوندید چند وقت نبودم ولی الان هستم دیگه لایک یادتون نره کامنت بزارین
مرسییییییییییییییییییییییی
💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛
برگرداندم دیدم تهیونگ پس اونی که منو نجات داده تهیونگ بوده خودمو نزدیک آتش کردم
ته : میخوای برگردی
اشک توی چشمام جمع شود با صدای بلند گریه کردم
من .. من خیلیییییییی دلم برای خانوادم تنگ شوده ولی الان اون مهم تره جونگ در خطره لطفا
بهم کمک کن تورو خدااااا
ته :باشه ولی باید چند تا قول بهم بدی اینکه همیشه دوستش داشته باش اون بوسه رو هم
فراموش کن
از این حرفش خجالت کشیدم
باشه قبوله لطفا زود تر حرکت کنن نمیخوام بلایی سرش بیا
رسیدیم به قصر به سمت اتاق اونا ندیمه ها خواب بودن من یواشکی رفتم داخل اتاق تهیونگ هم
سر نگهبان هارو گرم کرد به در آخرین رسیدم دیدم سایه خنجر داره بالا میره سریع وارد شودم
که ناگهان ترسید کوک از خواب پرید من همه چیو دیدم چانمی به سمتم حمله کرد کوک جلوشو
گرفت نگهبان. ها آمدن چانمی رو بوردن. منو کوک تنها شودیم بغض ته گلوم رو فشار میداد
+چرا برگشتی
دیگه نتونستم بغضمو مهار کنم ویروس کردم گریه کردن قلبم بد جوری درد میکرد دستمو روی
قلبم گذاشتم و بلند ( تو خیلیییییییی بلند عر زدی گوشم کر شود )
ناگهان حس کردم حفاظی دور بدنم ایجاد شوده کوک منو بغل کرده بود واقعا بهش احتیاج
داشتم همیشه در این مواقع برادرم اینکارو میکرد و تا تونستم خودمو خالی کردم
-کوک اون اون میخوااست تورو
+میدونم
- چی
آره میدونم میخواست چیکار بکنه خوب اون لحظه بدون تو برام زندگی معنی نداشت پس
گذاشتم ادامه بده
- کوک چرا اینکارو با خودت کردی هااااا فکر نمیکردی من بدون تو باید چیکار کنم هااااااااااا
اصلا تو به منم فکر میکنییییی.دیگه نمیخوام ببینمت حتی اسمت هم فراموش میکنم
اممممم ممنون که خوندید چند وقت نبودم ولی الان هستم دیگه لایک یادتون نره کامنت بزارین
مرسییییییییییییییییییییییی
💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛
۳۹.۰k
۳۱ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.