پارت 8
پارت 8
رفتم توی اتاقم روی تخت دراز شدم نگاه سقف اتاقم کردم فکرم درگیر این بود که چقدر جیمین قشنگ میخنده
که یهو سریع از جام بلند شدم
ا.ت:یااا ا.ت معلومه فازت چیه به خودت بیا دختره شل مغز
یه آهی از دیوونگی خودم کشیدم حوصلم به شدتت سر رفته بود از اتاقم رفتم بیرون و مستقیم رفتم سمت اتاق یونگی درو باز کردم با صحنه جلوم نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم اینا داشتن بدون من بازی میکردن
ا.ت:شما دارین چه غلطی میکنید؟
جیمین:داریم بازیم میکنیم کوری؟
ا.ت:به چه حقی به من گفتی کور؟
جیمین:همون حقی که.......
ا.ت:مهم نیست منم بیام بازی؟(مظلوم)
که خندیدن
یونگی:باشه بیا
دسته رو داد بهم که دو بار رو بردم سه بار رو باختم
خستم شد برا همین گفتم
ا.ت:خب راحت باشین من رفتم
از اتاق اومدم بیرون رفتم پایین اونا هنوز داشتن حرف میزدن رفتم توی آشپزخونه
آجوما:عه سلام دخترم چیزی شده؟
ا.ت:نه فقط اومدم یه چیزی بخورم
آجوما:دخترم الان شام حاضر میشه
ا.ت:باشه
از آشپزخونه اومدم بیرون روی مبل کناره مامانم نشستم که بالاخره بابام و آقای پارک اومدن
پ.ا:آجوما میز رو بچین
آجوما:چشم قربان
آجوما میز رو چید
آجوما:من برم پسرارو صدا کنم
ا.ت:نیاز نیست خودم میرم
آجوما:هرجور راحتین
رفتم بالا دره اتاق یونگی رو باز کردم هیشکی نبود
ا.ت:یونگی جیمین (تقریبا بلند)
یونگی:بله
ا.ت:کجایی؟
یونگی:من پایینم
ا.ت:پس جیمین کجاست؟
جیمین:اینجام
ا.ت:یااا امام زاده بیژن سکتم دادی
جیمین:مگه تقصیر منه؟
ا.ت:پنه تقصیر منه خب تقصیر توعه دیگه ، آها بیا شام
جیمین:اوهم باشه
من رفتم پایین که جیمین هم اومد نشستیم سره میز
وسط غذا خوردنم بودم که نگاه های سنگین یه نفر رو احساس کردم زیر چشمی به آدمای اونجا نگاه کردم ولی نمیدونستم کیه که دیدم........
شرط:
لایک بالای7
کامنت بالای10
منتظرم😎❤
رفتم توی اتاقم روی تخت دراز شدم نگاه سقف اتاقم کردم فکرم درگیر این بود که چقدر جیمین قشنگ میخنده
که یهو سریع از جام بلند شدم
ا.ت:یااا ا.ت معلومه فازت چیه به خودت بیا دختره شل مغز
یه آهی از دیوونگی خودم کشیدم حوصلم به شدتت سر رفته بود از اتاقم رفتم بیرون و مستقیم رفتم سمت اتاق یونگی درو باز کردم با صحنه جلوم نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم اینا داشتن بدون من بازی میکردن
ا.ت:شما دارین چه غلطی میکنید؟
جیمین:داریم بازیم میکنیم کوری؟
ا.ت:به چه حقی به من گفتی کور؟
جیمین:همون حقی که.......
ا.ت:مهم نیست منم بیام بازی؟(مظلوم)
که خندیدن
یونگی:باشه بیا
دسته رو داد بهم که دو بار رو بردم سه بار رو باختم
خستم شد برا همین گفتم
ا.ت:خب راحت باشین من رفتم
از اتاق اومدم بیرون رفتم پایین اونا هنوز داشتن حرف میزدن رفتم توی آشپزخونه
آجوما:عه سلام دخترم چیزی شده؟
ا.ت:نه فقط اومدم یه چیزی بخورم
آجوما:دخترم الان شام حاضر میشه
ا.ت:باشه
از آشپزخونه اومدم بیرون روی مبل کناره مامانم نشستم که بالاخره بابام و آقای پارک اومدن
پ.ا:آجوما میز رو بچین
آجوما:چشم قربان
آجوما میز رو چید
آجوما:من برم پسرارو صدا کنم
ا.ت:نیاز نیست خودم میرم
آجوما:هرجور راحتین
رفتم بالا دره اتاق یونگی رو باز کردم هیشکی نبود
ا.ت:یونگی جیمین (تقریبا بلند)
یونگی:بله
ا.ت:کجایی؟
یونگی:من پایینم
ا.ت:پس جیمین کجاست؟
جیمین:اینجام
ا.ت:یااا امام زاده بیژن سکتم دادی
جیمین:مگه تقصیر منه؟
ا.ت:پنه تقصیر منه خب تقصیر توعه دیگه ، آها بیا شام
جیمین:اوهم باشه
من رفتم پایین که جیمین هم اومد نشستیم سره میز
وسط غذا خوردنم بودم که نگاه های سنگین یه نفر رو احساس کردم زیر چشمی به آدمای اونجا نگاه کردم ولی نمیدونستم کیه که دیدم........
شرط:
لایک بالای7
کامنت بالای10
منتظرم😎❤
۶.۹k
۳۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.