p:⁴⁶
...نیم ساعتم نیست ا/ت رفته ...
اروم با حرص گفتم:میگی چیکار کنم ....صبر کنم تاجنازشو بیارن؟
جیمین:من این حرف و نزدم...گفتم فقط یکم به من محلت بده ....
بدون جواب دستمو از دستش کشیدم و کتم و پرت کردم روی کاناپه و دوباره کلافه این ور و اونور میرفتم...ک در اتاق باز شد ..
کوک:هنوز خبری نشد...
جیمین:چرا ...شنود از بین بردن ...انگار نمیخواسته بی هیچ وجه این حرفا رو کسی دیگ بشنوه...
کوک:الان...میخواین چیکار کنین ...
جیمین:فعلا منتظریم
کوک:اتفاقی نیوفته واسش
جیمین کلافه دست کشید روی صورتش و گفت:امیدوارم...
نزدیک به ۴۰ مینی شد ک خودم و به در و دیوار میزدم تا از بی خبری ..بی گدار به اب نزنم ک اینبار صدای جیمین بلند شد...
جیمین:بهتره بریم..
کوک:کجا ...مگه میدونی کجاست
جیمین:دم آخر یه رد یاب به ا/ت وصل کردم ..بهتر سریع تر بریم اونجا ...
با این حرفش اولین نفر کتم و برداشتم و رفتم سمت در ...دویدم سمت ماشین ک جیمین نشست بغل دستم و با تمام سرعتم به اون ادرسی ک گفت رفتیم ...
..با ترمز جلوی یه عمارت بزرگ از ماشین زدم بیرون و خواستم برم سمت عمارت ک جیمین دستم و گرفت ...
جیمین:به نیروی امنیتی اطلاع دادم تا اومدن اونا باید صبر کنیم...
میدونستم نمیتونم مخالفت کنم و فقط همونجا منتظر موندمم ....ک ماشین جینم رسید ...کوک و یونجی ام اورد بود ....اخه واسه چی یونجی و اورده اینجا ؟....با نگاهم و اخمی ک کرده بودم ...خودش جواب داد ک بیقراری میکرد و هیچکسم عمارت نبوده م پیشش وایسته ...بخیال منتظر موندنم و ده مینی بود ...دیگه نتونستم طاقت بیارم و رفتم سمت عمارت ...پر از نگهبان بود اما رفتنم داخل بدون جلب توجه همچین کار سختی ام نبود ...وقتی رسیدم و نیمه در و باز کرد و با دیدن اسلحه روی پیشونی ا/ت با شتاب در و باز کردم و رفتم داخل ...ک حواسش سمت من جمع شد و اسلحه روی من گرفته شد ....
:به به اقای تهیونگ ...مگه قرار نبود من و عروسم تنها حرف بزنیم ....اینجا چه غلطی میکنی
با سر و صدا هایی ک ایجاد کرده بودم دوتا از محافظاش اومدن سمتم و فقط برای اینکه به ا/ت اسیب نزن بی حرکت موندنم...اما ا/ت ..هیچ تکونی نخورد و فقط دو زانو جلوی اون زنیکه وایستاده بود ....
با داد گفتم: حواست و جمع کنی .....بلایی سرش بیاد نابودت میکنم...
اون زنکیه عوضی با نیش خند گفت:سر کی ؟...سر دختره یا بچت؟... معلومه بچت ...دوست داری با یه گلوله دوتاشون برن اون دنیا ...
پیش پدر و مادرش ...توی جهنم...
اینقدر درگیر نگهبانا بودم ک حرفاش برام نه مهم بود ن چیزی ازشون میفهمیدم ...
رو بهش با عصبانیت تمام گفتم:تو نمیتونی بکشیش....تا اتاق منم اومدی بودی و میتونستی راحت بکشیش ولی نکشتی ...پس اسیبی بهش نمیزنی...
یهو مثل دیوونه ها شروع کرد به قهقه زدن و سرشو عقب برد ....اون لحظه فقط دلم میخواستم یه مشت توی دهنش بزنم تا اون صدای نکرش قطع بشه ...و بالاخره صداشو برید و رو به من گفت:اون مال زمانی بود ک از هیچی خبر نداشت .... آوردمش اینجا تا خیلی از حقایق و بهش بگم و گفتم....گفتم تا با درد بمیره ....تا بفهمه از منم بدبخت تره و بعد بمیره ...
نمیدونستم داره راجب کدوم حقایق حرف میزنه و فقط از حرص دندونامو روی هم میکشیدم ....یه لحظه با فکری ک به سرم زد دستام و شل کردم و دیگ مقاومت نکردم ...میدونم این کارم بدون تعجب نبود ولی من به چیزی ک توی سرم بود فکر میکردم ک تا زمانی ک ا/ت به حالت عادی نیاد نمیتونم انجامش بدم ....پس میخواستم با ا/ت حرف بزنم...
اروم با یکم نفس نفس گفتم :میخوام با ا/ت حرف بزنم...
اروم با حرص گفتم:میگی چیکار کنم ....صبر کنم تاجنازشو بیارن؟
جیمین:من این حرف و نزدم...گفتم فقط یکم به من محلت بده ....
بدون جواب دستمو از دستش کشیدم و کتم و پرت کردم روی کاناپه و دوباره کلافه این ور و اونور میرفتم...ک در اتاق باز شد ..
کوک:هنوز خبری نشد...
جیمین:چرا ...شنود از بین بردن ...انگار نمیخواسته بی هیچ وجه این حرفا رو کسی دیگ بشنوه...
کوک:الان...میخواین چیکار کنین ...
جیمین:فعلا منتظریم
کوک:اتفاقی نیوفته واسش
جیمین کلافه دست کشید روی صورتش و گفت:امیدوارم...
نزدیک به ۴۰ مینی شد ک خودم و به در و دیوار میزدم تا از بی خبری ..بی گدار به اب نزنم ک اینبار صدای جیمین بلند شد...
جیمین:بهتره بریم..
کوک:کجا ...مگه میدونی کجاست
جیمین:دم آخر یه رد یاب به ا/ت وصل کردم ..بهتر سریع تر بریم اونجا ...
با این حرفش اولین نفر کتم و برداشتم و رفتم سمت در ...دویدم سمت ماشین ک جیمین نشست بغل دستم و با تمام سرعتم به اون ادرسی ک گفت رفتیم ...
..با ترمز جلوی یه عمارت بزرگ از ماشین زدم بیرون و خواستم برم سمت عمارت ک جیمین دستم و گرفت ...
جیمین:به نیروی امنیتی اطلاع دادم تا اومدن اونا باید صبر کنیم...
میدونستم نمیتونم مخالفت کنم و فقط همونجا منتظر موندمم ....ک ماشین جینم رسید ...کوک و یونجی ام اورد بود ....اخه واسه چی یونجی و اورده اینجا ؟....با نگاهم و اخمی ک کرده بودم ...خودش جواب داد ک بیقراری میکرد و هیچکسم عمارت نبوده م پیشش وایسته ...بخیال منتظر موندنم و ده مینی بود ...دیگه نتونستم طاقت بیارم و رفتم سمت عمارت ...پر از نگهبان بود اما رفتنم داخل بدون جلب توجه همچین کار سختی ام نبود ...وقتی رسیدم و نیمه در و باز کرد و با دیدن اسلحه روی پیشونی ا/ت با شتاب در و باز کردم و رفتم داخل ...ک حواسش سمت من جمع شد و اسلحه روی من گرفته شد ....
:به به اقای تهیونگ ...مگه قرار نبود من و عروسم تنها حرف بزنیم ....اینجا چه غلطی میکنی
با سر و صدا هایی ک ایجاد کرده بودم دوتا از محافظاش اومدن سمتم و فقط برای اینکه به ا/ت اسیب نزن بی حرکت موندنم...اما ا/ت ..هیچ تکونی نخورد و فقط دو زانو جلوی اون زنیکه وایستاده بود ....
با داد گفتم: حواست و جمع کنی .....بلایی سرش بیاد نابودت میکنم...
اون زنکیه عوضی با نیش خند گفت:سر کی ؟...سر دختره یا بچت؟... معلومه بچت ...دوست داری با یه گلوله دوتاشون برن اون دنیا ...
پیش پدر و مادرش ...توی جهنم...
اینقدر درگیر نگهبانا بودم ک حرفاش برام نه مهم بود ن چیزی ازشون میفهمیدم ...
رو بهش با عصبانیت تمام گفتم:تو نمیتونی بکشیش....تا اتاق منم اومدی بودی و میتونستی راحت بکشیش ولی نکشتی ...پس اسیبی بهش نمیزنی...
یهو مثل دیوونه ها شروع کرد به قهقه زدن و سرشو عقب برد ....اون لحظه فقط دلم میخواستم یه مشت توی دهنش بزنم تا اون صدای نکرش قطع بشه ...و بالاخره صداشو برید و رو به من گفت:اون مال زمانی بود ک از هیچی خبر نداشت .... آوردمش اینجا تا خیلی از حقایق و بهش بگم و گفتم....گفتم تا با درد بمیره ....تا بفهمه از منم بدبخت تره و بعد بمیره ...
نمیدونستم داره راجب کدوم حقایق حرف میزنه و فقط از حرص دندونامو روی هم میکشیدم ....یه لحظه با فکری ک به سرم زد دستام و شل کردم و دیگ مقاومت نکردم ...میدونم این کارم بدون تعجب نبود ولی من به چیزی ک توی سرم بود فکر میکردم ک تا زمانی ک ا/ت به حالت عادی نیاد نمیتونم انجامش بدم ....پس میخواستم با ا/ت حرف بزنم...
اروم با یکم نفس نفس گفتم :میخوام با ا/ت حرف بزنم...
۱۷۸.۹k
۱۰ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.