آلفاواومگا
#آلفاواومگا
#part7
یک هفته از اون ماجرا میگذشت رز تصمیمشو گرفته بود باید اول میرفت دنبال فولود مادرش نزدیکا شب بود یسری وسیله جمع کرده بود با خوراکی بدون اینکه به کسی بگه از قصر زد بیرون و زد به دل جنگل عمیق برا احتیاط تبدیل به گرگ شد و شروع کرد دوییدن اون پسر گفت دقیقا بالا کوهه حدود دو سه روز طول میکشه لباسشم که زیاد مناسب نبود یه لباس یقه باز پوشیده بود که پشت کمرش باز بود و آستین دار بود و پاهایه سفید و لختش پیدا بود ولی برا احتیاط لباس گذاشته بود سر راهش قطعا اسب کرایه میکنه چون باید از شهر عبور کنه همینطور میرفت یه نفر جلوش کمین کرد گرگ شروع کرد قر قر کردن که تازه متوجه چیزی شدن رز خودشو از حالت طبیعی در آورد
رز:عه تویی که
کوک به حالت عادیش برگشت
کوک:بازم که این ورا پیدات شد؟دخترجون خونه زندگی نداری
رز:دارم ولی به تو چه مربوطه
کوک:بهت گفته بودم نباید از اینجا رد شی
رز:من میخوام برم بالا اون کوه
کوک:بخاطر یه فولود؟
رز:مال مادرمه
کوک:از اینجا تا اونجا میدونی با پایه پیاده چقدره ؟دختر میخوای بمیری؟تازه احتمال بهمن زیاده
رز کمی فکر کرد و نزدیک کوک شد
رز:کمکم میکنی(مظلوم)
کوک:معلومه که نه
رز:خواهش میکنم (مظلوم)هرکاری بگی واست انجام میدم خواهش خواهش حداقل یه اسب بهم بده
کوک:از کجا بدونم برام جبران میکنی؟
رز:یاااا من دفع قبل واست جبران کردم الانم میکنم هیچ فرقی نکرده
کوک سکوت کرد
رز:قبول نمیکنی باشه خودم میرم
رز وسایلشو درست کرد و راه افتاد که کوک پوفی کشید و جلوش وایساد
کوک:خیله خب اونقدر بی وجود نیستم بزارم یه دختر تنهایی بره همچین جایه دوری دنبالم بیا
رز لبخندی زد و دنبال کوک رفت به تویله رسیدن که توش پره اسب بود
کوک:اینجا میتونی اسب انتخاب کنی
کوک دوتا اسب از استبلشون آورد بیرون یکیشو به دخترک سپرد
رز:چقدر خوشگلی تو امیدوارم بتونی تا اون بالا منو برسونی
کوک:اگه نمی....
کوک قبل از اینکه اینو بگه رز سوار اسبش شد
کوک:اوه اوکی
کوک هم سوار اسبش شد و راه افتادن برفی نمیومدا هوا عالی بود اسبا آروم راه میرفتن بخاطر برفا کوک جلو تر میرفت رز کمی نزدیکش شد و گفت
رز:یه سوال من اصلا اسمتو نپرسیدم
کوک:چرا میخوای بدونی؟
رز:وا پس چی صدات کنم
کوک:هیچی
همون چیزی محکم به کمرش خورد
رز:بگو دیگه چ. نکن
کوک:آخخخ چرا میزنی
رز:اسمتو بگو
کوک:جونگ کوک
حالا رز کنار به کنار کوک راه میرفت
رز:خب کوکی خوشبختم
کوک:بله؟کوکی کی پسرخالت شدم
رز:وا چقدر تو بداخلاقی
کوک سر اسب رو کج کردکه رز فهمید باید دهنشو ببنده
#part7
یک هفته از اون ماجرا میگذشت رز تصمیمشو گرفته بود باید اول میرفت دنبال فولود مادرش نزدیکا شب بود یسری وسیله جمع کرده بود با خوراکی بدون اینکه به کسی بگه از قصر زد بیرون و زد به دل جنگل عمیق برا احتیاط تبدیل به گرگ شد و شروع کرد دوییدن اون پسر گفت دقیقا بالا کوهه حدود دو سه روز طول میکشه لباسشم که زیاد مناسب نبود یه لباس یقه باز پوشیده بود که پشت کمرش باز بود و آستین دار بود و پاهایه سفید و لختش پیدا بود ولی برا احتیاط لباس گذاشته بود سر راهش قطعا اسب کرایه میکنه چون باید از شهر عبور کنه همینطور میرفت یه نفر جلوش کمین کرد گرگ شروع کرد قر قر کردن که تازه متوجه چیزی شدن رز خودشو از حالت طبیعی در آورد
رز:عه تویی که
کوک به حالت عادیش برگشت
کوک:بازم که این ورا پیدات شد؟دخترجون خونه زندگی نداری
رز:دارم ولی به تو چه مربوطه
کوک:بهت گفته بودم نباید از اینجا رد شی
رز:من میخوام برم بالا اون کوه
کوک:بخاطر یه فولود؟
رز:مال مادرمه
کوک:از اینجا تا اونجا میدونی با پایه پیاده چقدره ؟دختر میخوای بمیری؟تازه احتمال بهمن زیاده
رز کمی فکر کرد و نزدیک کوک شد
رز:کمکم میکنی(مظلوم)
کوک:معلومه که نه
رز:خواهش میکنم (مظلوم)هرکاری بگی واست انجام میدم خواهش خواهش حداقل یه اسب بهم بده
کوک:از کجا بدونم برام جبران میکنی؟
رز:یاااا من دفع قبل واست جبران کردم الانم میکنم هیچ فرقی نکرده
کوک سکوت کرد
رز:قبول نمیکنی باشه خودم میرم
رز وسایلشو درست کرد و راه افتاد که کوک پوفی کشید و جلوش وایساد
کوک:خیله خب اونقدر بی وجود نیستم بزارم یه دختر تنهایی بره همچین جایه دوری دنبالم بیا
رز لبخندی زد و دنبال کوک رفت به تویله رسیدن که توش پره اسب بود
کوک:اینجا میتونی اسب انتخاب کنی
کوک دوتا اسب از استبلشون آورد بیرون یکیشو به دخترک سپرد
رز:چقدر خوشگلی تو امیدوارم بتونی تا اون بالا منو برسونی
کوک:اگه نمی....
کوک قبل از اینکه اینو بگه رز سوار اسبش شد
کوک:اوه اوکی
کوک هم سوار اسبش شد و راه افتادن برفی نمیومدا هوا عالی بود اسبا آروم راه میرفتن بخاطر برفا کوک جلو تر میرفت رز کمی نزدیکش شد و گفت
رز:یه سوال من اصلا اسمتو نپرسیدم
کوک:چرا میخوای بدونی؟
رز:وا پس چی صدات کنم
کوک:هیچی
همون چیزی محکم به کمرش خورد
رز:بگو دیگه چ. نکن
کوک:آخخخ چرا میزنی
رز:اسمتو بگو
کوک:جونگ کوک
حالا رز کنار به کنار کوک راه میرفت
رز:خب کوکی خوشبختم
کوک:بله؟کوکی کی پسرخالت شدم
رز:وا چقدر تو بداخلاقی
کوک سر اسب رو کج کردکه رز فهمید باید دهنشو ببنده
۷.۵k
۰۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.