وقتی عاشق پرستارش میشه ... p1
وقتی عاشق پرستارش میشه ... p1
#هیونجین #استری_کیدز #درخواستی
آرام و آهسته وارد محل کارش شد ، نفسی عمیق کشید و سپس از پله های بیمارستان یکی یکی قدم برداشت ، با وجود کفش هایی که داشت هر قدمی که برمیداشت صدایی در فضای بیمارستان تولید میکرد،پوشه ای که در دستش بود رو محکم تر از قبل خودش فشورد ، روبه روی در مشکی رنگ فلزی قرار گرفت .. دلشوره عجیبی داشت...پشت اون در کسی بود که هیچکس نمیتونست از پسش بر بیاد ؛ اینکه قرار بود حداقل یک ماه پرستار اون باشی .. باعث ترست بود ، ترس اینکه نکنه مثل بقیه پرستار ها سرزنش بشی ؟! حقوقت کم بشه ؟ و هزار تا فکرای دیگه ای ... البته خواسته رئیس بیمارستان نبود که پرستار همچین شخصی باشی
خود اون شخص درخواست داده بود تا پرستار اون باشی .. و این کمی عجیب بود !
نفسی عمیق کشیده و دست از فکر کردن برداشتی
چند تکه به در زده و بعد دستت رو روی دستگیره در گذاشتی .. کامل به پایین کشیدیش که در از چهار چوب فاصله گرفت .. صدایی کمی که نشانه باز شدن در بود به وجود آمد،در را به عقب هل داده و واردش شدی
کامل وارد اتاق شدی و بدون اینکه برگردی، در رو بستی .. استرس داشتی و دستپاچه بودی
قدم هات رو آرام برداشتی..با کم کم دیواری که مانع دید دوتاتون بود رو گذشتی با دیدن پسری که روی صندلی نشسته بود و در دستش یک دفتر طراحی و مداد مخصوصش نفسی راحت بیرون فرستادی
سرش پایین بود اما به خوبی میتونستی بفهمی که این پسر مثل یک فرشته اس ! موهای مشکی رنگ و بلندش که دور گردنش بودن ، لب های صورتی رنگش که دید آدم رو جذب میکرد..سرش را بالا آورد و با دیدن تو لبخند محوی زد
با دیدن اینکه داره بهت نگاه میکنه زود گفتی
= سلام..من..
میخواستی خودت رو براش معرفی بکنی که گفت
_ کیم ا.ت ؟
متعجب سرت رو تکون دادی که لبخندش کشیده تر شد
دفترچه ای که در دستش بود رو بست و روی تخت گذاشتش ..
_ هوانگ هیونجین..هستم
متقابل لبخندی زدی
= بیمار..معروف و همینطور خوشتیپ بیمارستانی ، مگه میشه اسمتو ندونم ؟
لبحندی گه داشت تبدیل پوزخند شد .
_ خوبه...
روبه روش رفتی
= از امروز..به بعد قراره پرستارت بشم پس چطوره اول یه آشنایی کوتاهی ای درمورد خودمون بگیم تا بهتر همو بشناسیم؟
سرش رو تکان داد و لب پایینی اش رو گاز گرفت
از سدجاش بلند شد که چند قدم بخاطر حفظ فاصله ای که داشتید ، به عقب رفتی .
قدی بلندی داشت که باعث شد سرت رو برای ارتباط بالا بگیری
چرخید و روی تخت نشست و با دستش اشاره کرد
_ بشین..و شروع کنیم
بدون چیزی گفتن روی صندلی نشستی کنارت بود و نمیدونستی چی بگی .. این پسر طبق گفته هایی که
#هیونجین #استری_کیدز #درخواستی
آرام و آهسته وارد محل کارش شد ، نفسی عمیق کشید و سپس از پله های بیمارستان یکی یکی قدم برداشت ، با وجود کفش هایی که داشت هر قدمی که برمیداشت صدایی در فضای بیمارستان تولید میکرد،پوشه ای که در دستش بود رو محکم تر از قبل خودش فشورد ، روبه روی در مشکی رنگ فلزی قرار گرفت .. دلشوره عجیبی داشت...پشت اون در کسی بود که هیچکس نمیتونست از پسش بر بیاد ؛ اینکه قرار بود حداقل یک ماه پرستار اون باشی .. باعث ترست بود ، ترس اینکه نکنه مثل بقیه پرستار ها سرزنش بشی ؟! حقوقت کم بشه ؟ و هزار تا فکرای دیگه ای ... البته خواسته رئیس بیمارستان نبود که پرستار همچین شخصی باشی
خود اون شخص درخواست داده بود تا پرستار اون باشی .. و این کمی عجیب بود !
نفسی عمیق کشیده و دست از فکر کردن برداشتی
چند تکه به در زده و بعد دستت رو روی دستگیره در گذاشتی .. کامل به پایین کشیدیش که در از چهار چوب فاصله گرفت .. صدایی کمی که نشانه باز شدن در بود به وجود آمد،در را به عقب هل داده و واردش شدی
کامل وارد اتاق شدی و بدون اینکه برگردی، در رو بستی .. استرس داشتی و دستپاچه بودی
قدم هات رو آرام برداشتی..با کم کم دیواری که مانع دید دوتاتون بود رو گذشتی با دیدن پسری که روی صندلی نشسته بود و در دستش یک دفتر طراحی و مداد مخصوصش نفسی راحت بیرون فرستادی
سرش پایین بود اما به خوبی میتونستی بفهمی که این پسر مثل یک فرشته اس ! موهای مشکی رنگ و بلندش که دور گردنش بودن ، لب های صورتی رنگش که دید آدم رو جذب میکرد..سرش را بالا آورد و با دیدن تو لبخند محوی زد
با دیدن اینکه داره بهت نگاه میکنه زود گفتی
= سلام..من..
میخواستی خودت رو براش معرفی بکنی که گفت
_ کیم ا.ت ؟
متعجب سرت رو تکون دادی که لبخندش کشیده تر شد
دفترچه ای که در دستش بود رو بست و روی تخت گذاشتش ..
_ هوانگ هیونجین..هستم
متقابل لبخندی زدی
= بیمار..معروف و همینطور خوشتیپ بیمارستانی ، مگه میشه اسمتو ندونم ؟
لبحندی گه داشت تبدیل پوزخند شد .
_ خوبه...
روبه روش رفتی
= از امروز..به بعد قراره پرستارت بشم پس چطوره اول یه آشنایی کوتاهی ای درمورد خودمون بگیم تا بهتر همو بشناسیم؟
سرش رو تکان داد و لب پایینی اش رو گاز گرفت
از سدجاش بلند شد که چند قدم بخاطر حفظ فاصله ای که داشتید ، به عقب رفتی .
قدی بلندی داشت که باعث شد سرت رو برای ارتباط بالا بگیری
چرخید و روی تخت نشست و با دستش اشاره کرد
_ بشین..و شروع کنیم
بدون چیزی گفتن روی صندلی نشستی کنارت بود و نمیدونستی چی بگی .. این پسر طبق گفته هایی که
۷.۲k
۲۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.