Deja vu: chapter 3
{آهنگ پیشنهادی: feel good inc by Gorillaz}
20 اکتبر 2025/آکیرا:
:آی آی آی...آکیرا جونم...تو رو جون عزیزت...غلط کردیم به جون مادرم...
چقدر نفرت انگیز...فقط با دو تا مشت تو دماغش به غلط کردن افتاد. یقهش رو ول میکنم تا بیافته رو زمین یه پک از سیگار نصفهم میگیرم و زیر پام لهش میکنم:
برو پیش همون که فرستادتتون اینجا شر خری...
رو به روش میشینم تا ترسو توی چشماش ببینم:
بهش بگو اگه یه بار دیگه اینجا ببینمتون، جنازهی هر کدومتون رو برای مامانتون پست میکنم. مفهومه؟
با ترس سر تکون میده و بقیهی افرادش با سر و صورت خونی پشتش قایم میشم:
چ.چ.چشم قربان. شما خودتو اصلا اذیت نکن دورت بگردم.
احمق نفرت انگیز..! یه لقد محکم به ساق پاش میزنم تا حرصم خالی بشه:
برو دور همون رئیس مامانیت برگرد! حالا از جلو چشمام گمشو تا نظرم عوض نشده.
همیشه از خوشحالیای که تو چشم مردم، موقعی که آزادشون میکنم تا برن بیزارم؛ مگه وقتی حقی که ازت گرفتن رو بهت برمیگردونن خوشحالی داره...؟ چیزی که مال توئه همیشه باید مال تو باشه، کسایی که از برگردوندن حقشون خوشحال میشن خیلی احمقن...رقت انگیزه.
دوویدنشون رو نگاه میکنم که چقدر با سرعت دور میشن. پسری توی تاکسی در حالی که یه سگ تو بغلشه از کنارم رد میشه؛ توی چشماش یه خوشحالی خاصی بود...یه خوشحالی کثیف..!
:اع...پس کوشن؟ مگه نگفتی کتک کاری داریم؟
سرمو برمیگردونم، باز رفیق احمق من دیر رسید:
چرا برای کتک کاری انقدر شسته رفتهای؟
هیتوری چشم چرخوند و سر تکون داد، این نگاه رو میشناسم:
باز همون بساط همیشگی، بابام یه مهمونی ترتیب داده بود که عیالوارم کنه! بابا من زن بگیرم که دخترای شهر بی کس و کار میشن!
خندید و دستی به موهاش کشید. هیتوری دختر کش ترین پسر شهر بود که هیچ دختری بعد از تخت خواب نمیدیش، آره آره، میدونم؛ کلمهای که دنبالشین بکن در روئه! یه پس گردنی نسیبش کردم. حقش بود:
باز دیر رسیدی احمق جون، مجبور شدم تنهایی ترتیبشون رو بدم. دستم خط افتاد...تقصیر توئه!
پس گردنش رو گرفت و تظاهر کرد دردش اومده:
آخ آخ آخ...خب چیکار کنم...دخترهی ایکبری نمیذاشت بیام!
با تاسف سر تکون دادم:
خاک تو سرت که از دست یه دختر نمیتونی در بیای...
20 اکتبر 2025/آکیرا:
:آی آی آی...آکیرا جونم...تو رو جون عزیزت...غلط کردیم به جون مادرم...
چقدر نفرت انگیز...فقط با دو تا مشت تو دماغش به غلط کردن افتاد. یقهش رو ول میکنم تا بیافته رو زمین یه پک از سیگار نصفهم میگیرم و زیر پام لهش میکنم:
برو پیش همون که فرستادتتون اینجا شر خری...
رو به روش میشینم تا ترسو توی چشماش ببینم:
بهش بگو اگه یه بار دیگه اینجا ببینمتون، جنازهی هر کدومتون رو برای مامانتون پست میکنم. مفهومه؟
با ترس سر تکون میده و بقیهی افرادش با سر و صورت خونی پشتش قایم میشم:
چ.چ.چشم قربان. شما خودتو اصلا اذیت نکن دورت بگردم.
احمق نفرت انگیز..! یه لقد محکم به ساق پاش میزنم تا حرصم خالی بشه:
برو دور همون رئیس مامانیت برگرد! حالا از جلو چشمام گمشو تا نظرم عوض نشده.
همیشه از خوشحالیای که تو چشم مردم، موقعی که آزادشون میکنم تا برن بیزارم؛ مگه وقتی حقی که ازت گرفتن رو بهت برمیگردونن خوشحالی داره...؟ چیزی که مال توئه همیشه باید مال تو باشه، کسایی که از برگردوندن حقشون خوشحال میشن خیلی احمقن...رقت انگیزه.
دوویدنشون رو نگاه میکنم که چقدر با سرعت دور میشن. پسری توی تاکسی در حالی که یه سگ تو بغلشه از کنارم رد میشه؛ توی چشماش یه خوشحالی خاصی بود...یه خوشحالی کثیف..!
:اع...پس کوشن؟ مگه نگفتی کتک کاری داریم؟
سرمو برمیگردونم، باز رفیق احمق من دیر رسید:
چرا برای کتک کاری انقدر شسته رفتهای؟
هیتوری چشم چرخوند و سر تکون داد، این نگاه رو میشناسم:
باز همون بساط همیشگی، بابام یه مهمونی ترتیب داده بود که عیالوارم کنه! بابا من زن بگیرم که دخترای شهر بی کس و کار میشن!
خندید و دستی به موهاش کشید. هیتوری دختر کش ترین پسر شهر بود که هیچ دختری بعد از تخت خواب نمیدیش، آره آره، میدونم؛ کلمهای که دنبالشین بکن در روئه! یه پس گردنی نسیبش کردم. حقش بود:
باز دیر رسیدی احمق جون، مجبور شدم تنهایی ترتیبشون رو بدم. دستم خط افتاد...تقصیر توئه!
پس گردنش رو گرفت و تظاهر کرد دردش اومده:
آخ آخ آخ...خب چیکار کنم...دخترهی ایکبری نمیذاشت بیام!
با تاسف سر تکون دادم:
خاک تو سرت که از دست یه دختر نمیتونی در بیای...
۳۷۶
۱۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.