پارت ۸ *بخش اول*
*دوسال گذشت*
ویستریا حالا ۱۲ ساله هست و بر خلاف سنش خیلی با استعداد هست، در همه تمرینات بهتر از دوستاش بود و حس انتقام اونو قوی تر میکرد، تمام روز تمرین میکرد و شب ها با خوندن کتاب های پدرش وقت میگذرند*شب موقع خواب*
ماکامو:ای بابا بگیر بخواب همش کتاب میخونی
ویستریا: استاد فردا میخواد شمشیر زنی و تکنیک نفس آب رو یادمون بده میخوام در موردش تحقیق کنم
ماکامو:از دست تو
*فردا بعد از آموزش شمشیر زنی و تنفس آب*
ویستریا با عجله پشت سر استاد راه میرفت و سوال میپرسید:
استاد یه ادم میتونه با دوتا کاتانای کار کنه؟ *استاد از سوالش تعجب میکنه به طرفش به میگرده*
استاد :تا حالا همچین چیزی نه دیدم نه نشنیدم
ویستریا:خو... میشه یه ادم از چند سبک تنفس استفاده کنه؟ *استاد حسابی تعجب میکنه*
استاد:اگه یه ادم بتونه به سبک تنفس خودش مسلط بشه خودش یه پا استاده
ویستریا نا امید ولی بازم امیدوار از استاد تشکر کرد
*طی یک سال*
ویستریا پیش از حد تمرین میکرد وقتی استاد با سابیتو و گیو تمرین میکرد با دقت به اشتباه هاشون نگاه میکرد تا نقطه قوت برای خودش باشه. تا اینکه....
استاد:هرچی در این سه سال آموختین رو نتیجه گیری کنید
سابیتو:من کل فرم های تنفس آب رو یاد گرفتم
گیو و ماکامو:ما هم
ویستریا:استاد من میتونم با دوتا کاتانا کار کنم به علاوه به پنج تکنیک اصلی تنفس مسلط شدم
همه نگاه های عجیبی به ویستریا انداختن*پچ پچ*
استاد تو چشمای ویستریا آتشی شعله ور دید*زیر لب چطور ممکنه اون فقط ۱۳ سالشه*
استاد*با خون سردی*:ویستریا دنبال من بیا *از اتاق خارج شدن، زیر درختی وایسادن*
استاد:چطوری ممکنه؟
ویستریا:من فقط با کمک کتاب های پدرم تمرین کردم
استاد: متوجه چیز عجیبی درون خودت نشدی؟
ویستریا :هوم... چرا نشانه گل ویستریا رو کتفم از وقتی تمرین تنفس ها رو شروع کردم رشد کرده فکر نکنم چیز مهمی باشه...
*شب*
*ویستریا و استاد داخل اتاقی نشسته بودن مردی سالخورده وارد اتاق میشه*
استاد:ویستریا ایشون پزشک مخصوص ارتش شیطان کش هست و فقط هاشیرا ها رو درست میکنه ایشون لطف خیلی بزرگی کردن که تا اینجا امد.....
*بعد از معاینه*
ویستریا از اتاق میره بیرون و منتظر میمونه بعد از رفتن پزشک استاد ویستریا رو به اتاقی دیگه میبره
استاد :فکر کنم وقتش رسیده که شمشیر رو از باز کنی من تنهات میزارم*استاد رفت*
ویستریا شمشیر رو باز میکنه روی شمشیر اسم ویستریا حکاکی شده بود نامه از از شمشیر افتاد ویستریا اونو باز میکنه و میخونه(بعدا تعریف میکنم چی توش نوشته بود)
ویستریا:از طرف پدرمه!!!
بعد از تموم شدن نامه اشکاشو پاک میکنه:باید به وصیت پدرم عمل کنم*میره پیش استاد*
ادامه بخش بعدی تا اینو بخونی بخش بعدی امده*
ویستریا حالا ۱۲ ساله هست و بر خلاف سنش خیلی با استعداد هست، در همه تمرینات بهتر از دوستاش بود و حس انتقام اونو قوی تر میکرد، تمام روز تمرین میکرد و شب ها با خوندن کتاب های پدرش وقت میگذرند*شب موقع خواب*
ماکامو:ای بابا بگیر بخواب همش کتاب میخونی
ویستریا: استاد فردا میخواد شمشیر زنی و تکنیک نفس آب رو یادمون بده میخوام در موردش تحقیق کنم
ماکامو:از دست تو
*فردا بعد از آموزش شمشیر زنی و تنفس آب*
ویستریا با عجله پشت سر استاد راه میرفت و سوال میپرسید:
استاد یه ادم میتونه با دوتا کاتانای کار کنه؟ *استاد از سوالش تعجب میکنه به طرفش به میگرده*
استاد :تا حالا همچین چیزی نه دیدم نه نشنیدم
ویستریا:خو... میشه یه ادم از چند سبک تنفس استفاده کنه؟ *استاد حسابی تعجب میکنه*
استاد:اگه یه ادم بتونه به سبک تنفس خودش مسلط بشه خودش یه پا استاده
ویستریا نا امید ولی بازم امیدوار از استاد تشکر کرد
*طی یک سال*
ویستریا پیش از حد تمرین میکرد وقتی استاد با سابیتو و گیو تمرین میکرد با دقت به اشتباه هاشون نگاه میکرد تا نقطه قوت برای خودش باشه. تا اینکه....
استاد:هرچی در این سه سال آموختین رو نتیجه گیری کنید
سابیتو:من کل فرم های تنفس آب رو یاد گرفتم
گیو و ماکامو:ما هم
ویستریا:استاد من میتونم با دوتا کاتانا کار کنم به علاوه به پنج تکنیک اصلی تنفس مسلط شدم
همه نگاه های عجیبی به ویستریا انداختن*پچ پچ*
استاد تو چشمای ویستریا آتشی شعله ور دید*زیر لب چطور ممکنه اون فقط ۱۳ سالشه*
استاد*با خون سردی*:ویستریا دنبال من بیا *از اتاق خارج شدن، زیر درختی وایسادن*
استاد:چطوری ممکنه؟
ویستریا:من فقط با کمک کتاب های پدرم تمرین کردم
استاد: متوجه چیز عجیبی درون خودت نشدی؟
ویستریا :هوم... چرا نشانه گل ویستریا رو کتفم از وقتی تمرین تنفس ها رو شروع کردم رشد کرده فکر نکنم چیز مهمی باشه...
*شب*
*ویستریا و استاد داخل اتاقی نشسته بودن مردی سالخورده وارد اتاق میشه*
استاد:ویستریا ایشون پزشک مخصوص ارتش شیطان کش هست و فقط هاشیرا ها رو درست میکنه ایشون لطف خیلی بزرگی کردن که تا اینجا امد.....
*بعد از معاینه*
ویستریا از اتاق میره بیرون و منتظر میمونه بعد از رفتن پزشک استاد ویستریا رو به اتاقی دیگه میبره
استاد :فکر کنم وقتش رسیده که شمشیر رو از باز کنی من تنهات میزارم*استاد رفت*
ویستریا شمشیر رو باز میکنه روی شمشیر اسم ویستریا حکاکی شده بود نامه از از شمشیر افتاد ویستریا اونو باز میکنه و میخونه(بعدا تعریف میکنم چی توش نوشته بود)
ویستریا:از طرف پدرمه!!!
بعد از تموم شدن نامه اشکاشو پاک میکنه:باید به وصیت پدرم عمل کنم*میره پیش استاد*
ادامه بخش بعدی تا اینو بخونی بخش بعدی امده*
۱.۲k
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.