فیک کوک ( ناخواسته )ادامه پارت۲۳
( ۳ هفته بعد)
از زبان ا/ت
همین که از بیمارستان مرخص شدم اومدم خونه خودم شرکت هم نمیرم عمارت بابام هم نمیرم ازشون دلخورم خیلی زیاد هم دلخورم..اما موفق شدم پدر و مادرم رو پیدا کنم با کمک جونگ کوک در عرض ۳ هفته پیداشون کردم امروز قراره واسه اولین بار برم ببینمشون.. جلوی دره عمارت وایستاده بودم هی میخواستم زنگ رو بزنم که نمیتونستم..جونگ کوک اومد کنارم و گفت : ا/ت استرس نداشته باش آروم باش بعد در رو بزن
گفتم : میترسم ازم بدشون بیاد یا حالا هرچی
دستای یخ شدم رو گرفت و گفت : اونا پدر و مادرت هستن چرا باید بدشون بیاد
آرامش خاصی بهم منتقل میکرد این بشر یکم که قلبم آروم شد زنگ رو زدم که یه دختر جلوم ظاهر شد..این همون دخترس که گفت خواهر مه از دیدنم تعجب کرده بود آروم گفتم : میزاری بیام داخل ؟
گفت : اینجا چیکار داری نکنه اومدی منو تحویل پلیس بدی
گفتم : نه باور کن فقط برای دیدن پدر و مادره واقعیم اومدم همین لطفاً بزار بیام داخل
اعصبی اما ناچار رفت کنار برگشتم به جونگ کوک نگاه کردم که گفت : من منتظرت می مونم
وارد شدم یه عمارت بی نقص بود این پدرم هم وقتی من بدنیا میام فقیر بودن اما کم کم پولدار میشن و الآنم این ثروت
خواهرم اومد کنارم و با دستش به سالن اشاره کرد و گفت : برو ببین با مادر چیکار کردی
با قدم های سست رفتم سمت سالن که یه خانم زیبا رو روی ویلچر دیدم...این تقصیر من بود یا سرنوشت ؟
وقتی منو دید چشماش برق زد اما مگه منو میشناخت ؟
جلوش زانو زدم اشکام بهم فرصت ندادن دستای بی جونش رو گرفتم و گفتم : ما..مامان منو میشناسی هوم ؟ من ا/ت هستم..دخترت
با چشمای غم زده نگام میکرد که بالاخره زبون باز کرد و گفت : دخترم...مگه میشه..مادر بچه خودش رو نشناسه
دسته لرزونش رو آروم آورد بالا و گذاشت روی موهام و نوازش کرد...
(شب )
پدرم هم اومد وقتی منو دید باورش نمیشد یه دل سیر همدیگه رو بغل کردیم جونگ کوک هم دعوت کردیم داخل برای شام موندیم
خواهرم اومد کنارمون که مادرم گفت : ا/ن خواهرته
به ا/ن نگاه کردم و گفتم : بله ما قبلاً باهم آشنا شدیم همدیگه رو ملاقات کردیم .
ا/ن گفت : برای اون شب متاسفم حرکاتم دست خودم نبود اشتباه کردم منو ببخش
مامان گفت : چیشده چه کاری ؟
گفتم : چیزی نیست مامانم خودتو نگران نکن
خواهرم بهم لبخند معنا داری زد
بعده شام جونگ کوک گفت : بهتره دیگه من برم مزاحمتون نشم. تا دمه در رفتم تا بدرقش کنم گفتم : ممنون
خندید و گفت : بابته ؟ گفتم : بابته کمک کردن هات خیلی کمکم کردی.. یجورایی جبران کردی برام
یهو بغلم کرد منم بی اراده بغلش کردم که گفت : تو خوب باش همین کافیه
تعجب کردم اما بغل کردنش خیلی راحتم میکرد بالاخره رفت.
رفتم داخل کناره بقیه
شب موقع خواب بود از لباس راحتی های خواهرم پوشیدم قرار شد امشب با خواهرم تا صبح حرف بزنم اولش خیلی دستپاچه بود و همچنین شرمنده از اینکه اونطوری چاقو زد بهم اما من بخشیده بودمش
اول از همه در مورد جونگ کوک بهش گفتم اینکه چه بلایی جونگ کوک سرم آورده اینکه قراره بعده یه هفته بره از کره اینکه من یه حس احمقانه نسبت بهش دارم
که خواهرم گفت : احساس میکنم عاشقش شدی میدونم اون کار وحشتناکی باهات کرده حقش مجازات سختی بوده اما اون از سر علاقه همچین کاری کرده
گفتم : پس چرا الان میخواد بره اگه علاقه داشت بهم پیشم می موند و بهم ثابتش میکرد
خواهرم خندید و گفت : خب اون بخاطر اینکه فکر میکنم تو اذیت میشی میخواد از جلوی چشمات محو بشه دیگه
عجب خواهر با حالی دارم من مشاوره های عاشقانه خوبی میده گفتم : وای اونیی خیلی خوشحالم از اینکه تو رو دارم
بغلش کردم و که دوباره ازم معذرت خواهی کرد بخاطر اون شب ولی گفتم دیگه حرفش رو نزنه
از زبان ا/ت
همین که از بیمارستان مرخص شدم اومدم خونه خودم شرکت هم نمیرم عمارت بابام هم نمیرم ازشون دلخورم خیلی زیاد هم دلخورم..اما موفق شدم پدر و مادرم رو پیدا کنم با کمک جونگ کوک در عرض ۳ هفته پیداشون کردم امروز قراره واسه اولین بار برم ببینمشون.. جلوی دره عمارت وایستاده بودم هی میخواستم زنگ رو بزنم که نمیتونستم..جونگ کوک اومد کنارم و گفت : ا/ت استرس نداشته باش آروم باش بعد در رو بزن
گفتم : میترسم ازم بدشون بیاد یا حالا هرچی
دستای یخ شدم رو گرفت و گفت : اونا پدر و مادرت هستن چرا باید بدشون بیاد
آرامش خاصی بهم منتقل میکرد این بشر یکم که قلبم آروم شد زنگ رو زدم که یه دختر جلوم ظاهر شد..این همون دخترس که گفت خواهر مه از دیدنم تعجب کرده بود آروم گفتم : میزاری بیام داخل ؟
گفت : اینجا چیکار داری نکنه اومدی منو تحویل پلیس بدی
گفتم : نه باور کن فقط برای دیدن پدر و مادره واقعیم اومدم همین لطفاً بزار بیام داخل
اعصبی اما ناچار رفت کنار برگشتم به جونگ کوک نگاه کردم که گفت : من منتظرت می مونم
وارد شدم یه عمارت بی نقص بود این پدرم هم وقتی من بدنیا میام فقیر بودن اما کم کم پولدار میشن و الآنم این ثروت
خواهرم اومد کنارم و با دستش به سالن اشاره کرد و گفت : برو ببین با مادر چیکار کردی
با قدم های سست رفتم سمت سالن که یه خانم زیبا رو روی ویلچر دیدم...این تقصیر من بود یا سرنوشت ؟
وقتی منو دید چشماش برق زد اما مگه منو میشناخت ؟
جلوش زانو زدم اشکام بهم فرصت ندادن دستای بی جونش رو گرفتم و گفتم : ما..مامان منو میشناسی هوم ؟ من ا/ت هستم..دخترت
با چشمای غم زده نگام میکرد که بالاخره زبون باز کرد و گفت : دخترم...مگه میشه..مادر بچه خودش رو نشناسه
دسته لرزونش رو آروم آورد بالا و گذاشت روی موهام و نوازش کرد...
(شب )
پدرم هم اومد وقتی منو دید باورش نمیشد یه دل سیر همدیگه رو بغل کردیم جونگ کوک هم دعوت کردیم داخل برای شام موندیم
خواهرم اومد کنارمون که مادرم گفت : ا/ن خواهرته
به ا/ن نگاه کردم و گفتم : بله ما قبلاً باهم آشنا شدیم همدیگه رو ملاقات کردیم .
ا/ن گفت : برای اون شب متاسفم حرکاتم دست خودم نبود اشتباه کردم منو ببخش
مامان گفت : چیشده چه کاری ؟
گفتم : چیزی نیست مامانم خودتو نگران نکن
خواهرم بهم لبخند معنا داری زد
بعده شام جونگ کوک گفت : بهتره دیگه من برم مزاحمتون نشم. تا دمه در رفتم تا بدرقش کنم گفتم : ممنون
خندید و گفت : بابته ؟ گفتم : بابته کمک کردن هات خیلی کمکم کردی.. یجورایی جبران کردی برام
یهو بغلم کرد منم بی اراده بغلش کردم که گفت : تو خوب باش همین کافیه
تعجب کردم اما بغل کردنش خیلی راحتم میکرد بالاخره رفت.
رفتم داخل کناره بقیه
شب موقع خواب بود از لباس راحتی های خواهرم پوشیدم قرار شد امشب با خواهرم تا صبح حرف بزنم اولش خیلی دستپاچه بود و همچنین شرمنده از اینکه اونطوری چاقو زد بهم اما من بخشیده بودمش
اول از همه در مورد جونگ کوک بهش گفتم اینکه چه بلایی جونگ کوک سرم آورده اینکه قراره بعده یه هفته بره از کره اینکه من یه حس احمقانه نسبت بهش دارم
که خواهرم گفت : احساس میکنم عاشقش شدی میدونم اون کار وحشتناکی باهات کرده حقش مجازات سختی بوده اما اون از سر علاقه همچین کاری کرده
گفتم : پس چرا الان میخواد بره اگه علاقه داشت بهم پیشم می موند و بهم ثابتش میکرد
خواهرم خندید و گفت : خب اون بخاطر اینکه فکر میکنم تو اذیت میشی میخواد از جلوی چشمات محو بشه دیگه
عجب خواهر با حالی دارم من مشاوره های عاشقانه خوبی میده گفتم : وای اونیی خیلی خوشحالم از اینکه تو رو دارم
بغلش کردم و که دوباره ازم معذرت خواهی کرد بخاطر اون شب ولی گفتم دیگه حرفش رو نزنه
۱۶۱.۴k
۲۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.