طلبکارp8
از زبون ا.ت
سوار ماشین شدیم وقتی رسیدیم رفتم تو اتاقم سرم به شدت درد میکرد مخصوصا پایین چشمم ی نگاهی کردم تو آینه بغل سرم ی رگ بود که یکم بنفش بود ولی واقعا سرم درد میکرد بیخیال شدم و رفتم روی تخت دراز کشیدم وقتی خوابیدم ی لحظه درد شدیدی تو سرم اومد بلند شدم و رفتم سمت آشپز خونه کیف دارو هامو تو یکی از کشک های اونجا گذاشته بودم رفتم برداشتم قرص مُسکن تموم شده بود:هوففففف
ی لیوان آب خوردم و نشستمو به کابینت تکیه دادم چشامو بستم که صدای قدم های پا شنیدم ولی توجهی نکردم که چشمامو باز کردم دیدم جونگ کوکه گفت:حالت خوبه؟
سریع بلند شدم و آماده رفتن شدم گفتم:خوبم
داشتم از کنارش رد میشدم که بازوم رو گرفت گفتم:چیکار میکنی ولم کن!
با حالت سردی گفت:من با ی نگاه فرد دروغگو رو میفهمم کیه تو که نمیخوای دروغ بگی؟هوم؟
نفسش داشت به پوستم میخورد وای خدا خیلی بهم نزدیک بود چی میگفتم..میگفتم سرم درد میکنه؟گفتم:میشه ولم کن
گفت:نه تا حقیقتو نگی ولت نمیکنم
چیکار میکردم چی میگفتم آخه دلم نمیخواست بدونه ولی مجبور بودم میخواستم ولم کنه برای همین گفتم:چیزی نیست سرم درد میکنه
با دستش سرم موهای کنار پیشونیم رو کنار زد متوجه اون رگ بنفش که تو سرم بود شد.
ابرو هاشو داد بالا و گفت:چیزی نیست؟چیشده؟اصن پای چشمت چرا کبودی
اشک تو چشمام حلقه زد گفتم:میشه..میشه ولم کنی
گفت:چته چرا نمیگی این پای چشمتو اینجوری کرده؟
گفتم:تقصیر خودته!ی کاری کردی چشم خورد به در ماشین!ولم کن چرا دست از سرم بر نمیداری(خیلی هم دلت بخواد-_-)
داد زد سرم گفت:یعنی انقد آزارت میدم که میخوای ولت کنم؟!
از بغض نمیتونستم چیزی بگم بازوم رو با زور از دستش کشیدم و رفتم تو اتاقم تو آیینه زل زده بودم به قیافم نگاه میکردم اشک ازشون میومد پایین دماغم چشمام قرمز بود با خودم گفتم:ا.ت چرا گریه میکنی بخاطر ی چیز کوچیک؟
واقعا دیوونه شده بودم!داشتم با خودم صحبت میکردم رفتم رو تخت نشستم چرا اینطوری بودم ساعت سه صبح بود گرفتم خوابیدم.
از زبون جونگ کوک
صبح زود بابام بهم زنگ گفت که کارم داره منم رفتم عمارت پیشش دیدم کنار پنجرس رفتم نزدیک تر بهش گفتم:کاریم داشتین؟
گفت:آره
گفتم:چی؟
برگشت سمتم خیلی عصبانی بود با صدای بلند گفت:با دختره اجباری ازدواج کردی!آره؟فکر میکنی من نمیفهمم دیوونه ای همینطوری بخاطر بدهکاری باباش دستشو گرفتی آوردی خونت؟بعد با خودت میگی که بابام نمیفهمه!ترسو بدبختی رو تو چشای اون دختر دیدم!دیدم که راضی نیست دیدم که مجبوره دیدم که نمیخوادتت با دختره چیکار کردی فکر کردی نمیدونم اون همش هیژده سالشه!اونوقت چرا اتاق هاتون یکی نیست!
حق داشت این حرفارو بزنه بهش گفتم:اما خودش نمیخواد
گفت:اتفاقا تو نمیخوای!اون دخترو همین امروز میبریش پیش خودت جلوی فامیل ها نمیزاری طوری رفتار کنه انگاری که نمیخوادت اینارو حتما باید انجام بدی!
میدونستم برای آبرو خودش میخواد ولی گفتم:باشه
گفت:برو
رفتم سوار ماشین شدم خیلی عصبی بودم با مشت کوبوندم رو فرمون بعد چند دقیقه ماشینو روشن کردم و رفتم.
سوار ماشین شدیم وقتی رسیدیم رفتم تو اتاقم سرم به شدت درد میکرد مخصوصا پایین چشمم ی نگاهی کردم تو آینه بغل سرم ی رگ بود که یکم بنفش بود ولی واقعا سرم درد میکرد بیخیال شدم و رفتم روی تخت دراز کشیدم وقتی خوابیدم ی لحظه درد شدیدی تو سرم اومد بلند شدم و رفتم سمت آشپز خونه کیف دارو هامو تو یکی از کشک های اونجا گذاشته بودم رفتم برداشتم قرص مُسکن تموم شده بود:هوففففف
ی لیوان آب خوردم و نشستمو به کابینت تکیه دادم چشامو بستم که صدای قدم های پا شنیدم ولی توجهی نکردم که چشمامو باز کردم دیدم جونگ کوکه گفت:حالت خوبه؟
سریع بلند شدم و آماده رفتن شدم گفتم:خوبم
داشتم از کنارش رد میشدم که بازوم رو گرفت گفتم:چیکار میکنی ولم کن!
با حالت سردی گفت:من با ی نگاه فرد دروغگو رو میفهمم کیه تو که نمیخوای دروغ بگی؟هوم؟
نفسش داشت به پوستم میخورد وای خدا خیلی بهم نزدیک بود چی میگفتم..میگفتم سرم درد میکنه؟گفتم:میشه ولم کن
گفت:نه تا حقیقتو نگی ولت نمیکنم
چیکار میکردم چی میگفتم آخه دلم نمیخواست بدونه ولی مجبور بودم میخواستم ولم کنه برای همین گفتم:چیزی نیست سرم درد میکنه
با دستش سرم موهای کنار پیشونیم رو کنار زد متوجه اون رگ بنفش که تو سرم بود شد.
ابرو هاشو داد بالا و گفت:چیزی نیست؟چیشده؟اصن پای چشمت چرا کبودی
اشک تو چشمام حلقه زد گفتم:میشه..میشه ولم کنی
گفت:چته چرا نمیگی این پای چشمتو اینجوری کرده؟
گفتم:تقصیر خودته!ی کاری کردی چشم خورد به در ماشین!ولم کن چرا دست از سرم بر نمیداری(خیلی هم دلت بخواد-_-)
داد زد سرم گفت:یعنی انقد آزارت میدم که میخوای ولت کنم؟!
از بغض نمیتونستم چیزی بگم بازوم رو با زور از دستش کشیدم و رفتم تو اتاقم تو آیینه زل زده بودم به قیافم نگاه میکردم اشک ازشون میومد پایین دماغم چشمام قرمز بود با خودم گفتم:ا.ت چرا گریه میکنی بخاطر ی چیز کوچیک؟
واقعا دیوونه شده بودم!داشتم با خودم صحبت میکردم رفتم رو تخت نشستم چرا اینطوری بودم ساعت سه صبح بود گرفتم خوابیدم.
از زبون جونگ کوک
صبح زود بابام بهم زنگ گفت که کارم داره منم رفتم عمارت پیشش دیدم کنار پنجرس رفتم نزدیک تر بهش گفتم:کاریم داشتین؟
گفت:آره
گفتم:چی؟
برگشت سمتم خیلی عصبانی بود با صدای بلند گفت:با دختره اجباری ازدواج کردی!آره؟فکر میکنی من نمیفهمم دیوونه ای همینطوری بخاطر بدهکاری باباش دستشو گرفتی آوردی خونت؟بعد با خودت میگی که بابام نمیفهمه!ترسو بدبختی رو تو چشای اون دختر دیدم!دیدم که راضی نیست دیدم که مجبوره دیدم که نمیخوادتت با دختره چیکار کردی فکر کردی نمیدونم اون همش هیژده سالشه!اونوقت چرا اتاق هاتون یکی نیست!
حق داشت این حرفارو بزنه بهش گفتم:اما خودش نمیخواد
گفت:اتفاقا تو نمیخوای!اون دخترو همین امروز میبریش پیش خودت جلوی فامیل ها نمیزاری طوری رفتار کنه انگاری که نمیخوادت اینارو حتما باید انجام بدی!
میدونستم برای آبرو خودش میخواد ولی گفتم:باشه
گفت:برو
رفتم سوار ماشین شدم خیلی عصبی بودم با مشت کوبوندم رو فرمون بعد چند دقیقه ماشینو روشن کردم و رفتم.
۵.۷k
۳۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.