زمان عشق گذشت : پارت چهار
کوک:ا.تتتتتتتتتتت کجایییییی جینا پی پی کردههههههههه
مامانم یه جوری منو نگاه کرد که از صد بار مرگ هم بدتر بود.
سه می:پس تنها نیستی..☺️
کوک تیشرت تنش نبود و نیمه برهنه با قیافه ی خابالود و گرفته ای اومد رو اولین پله ی پذیرایی و اتاق تا نگاهش به مامانم خورد خشکش زد..
کوک:س..سل..سلام..م..من..من
مامانم حرفشو قطع کردو گفت:من دیگه برم
با نگاهی که توش فحش موج میزد رفت..کوک که هنوز خابالود بود گفت
کوک:ا.ت..چرا بهم نگفتی مامانت میاد
ا.ت:به تو چه
سه می:بچت ریده به باباش نمیخای عوضش کنی؟
ا.ت:عاااااااا جینااااااااا بازممم..
بدو بدو رفتم تو اتاق شتتت لباس کوک رو کلن به گند کشید البته حقش بود ولی تخت من چراااااا..
ا.ت:سه مییییی تختممممممم
سه می:تو جینا رو ببر حموم من میگم یه تشک دیگه برات بیارن.
جینا رو بردم تو حموم..
ا.ت:دختر بو گندو..یکم حداقل شبیه من شووو(با یاد اوری بچگیم از حرفم پشیمون شدم چون شبی سه چهار بار میریدم تو خودم..)شوخی کردم عزیزم سعی کن فقط اخلاق و رفتار و چهرت مثل من باشه☺️اها راستی یادم نرفته حتی یه بارم صدام نکردی زود بگو اوما تا همینجوری تو توالت ولت نکردم..
جینا داشت گریه میکرد اما بازم نگفت اوما ولی طاقت گریه هاشو نداشتم.
ا.ت:غلط کردم نمیخاد صدام کنی بیا بریم اب بازی..
گریه هاش بند اومد و بردمش و باهاش کلی اب بازی کردمو شستمش خودمم دوش گرفتمو اومدیم بیرون..با حوله نشستم رو تخت و داشتم لباس تنه جینا میکردم.یه دفعه جونگ کوک اومد تو..
کوک:هنوزم هاتی..
چیزی نگفتم و لباسای جینا رو تنش میکردم. که دست کوک دور کمرم حلقه شدو صورتشو تو گودی گردنم فرو کرد..یه بوس کوتاه به گردنم زدو دوباره سرشو برد تو گردنم.جینا با ذوق نگامون میکرد.
کوک:جئون جینا دوست داری مامان بابا باهم خوب باشن؟چرا مامانت نمیخاد؟
ا.ت:کوک ولم کن میخام لباس بپوشم.
کوک:دوباره..دوباره صدام کن..
ا.ت:دیوونه نشو ولم کن میخام لباس بپوشم الان بچه ها میان.
کوک:من خیلی وقته دیوونه شدم..مقصرشم تویی..تا دوباره اسممو نگی ولت نمیکنم.
ا.ت:اوففف باشه کوک حالا ولم کن.
اروم ولم کردو نگاهم میکرد..لباسام رو پوشیدم و موهامو خشک کردمو جینا رو بلند کردم برم پایین.کوک هنوزم نیمه برهنه بود..
ا.ت:سه مییی کجاییی
کوک:رفت برام لباس بیاره.. جینا خانم لباسمو به گند کشید..
بهش توجهی نکردم و اسباب بازیای جینا رو اوردم و جینا رو گذاشتم پیش وسیله هاش و رفتم اشپز خونه.
کوک:ا.ت نمیخای بچه بازی رو کنار بزاری؟
ا.ت:چی میخای؟
کوک:تو رو میخام..بچمونو میخام..خانوادمونو میخام ینی انقد فهمیدنش برات سخته یا نمیخای بفهمی؟
ا.ت:مطمئنی منم جزو خاسته هاتم؟پس دوس دخترت..بهتره بگم دوست دخترات چی میشن؟
کوک:ا.ت بس کن..هرچی بود گذشته چرا نمیبینی بیشتر از قبل عاشقتم هااا انقد احمقی اخه؟حالا منو بیخیال شو..بخاطر جینا یکم عاقل شو انقد خود خاهی که به بچتم رحم نمیکنی؟اصن به اینده ی اون فک میکنی؟
ا.ت:تو فقط سه روزه فهمیدی بچته ولی منی که از اول میدونستم چی؟ چرا جوری رفتار میکنی که انگار سه سال اونو میشناسی و به فکر ایندشی؟
کوک:مسخره نباش ا.ت خوب میدونی که عاشقتم..تو تنها کسی بودی که تغییرم داد و زندگیم و قشنگ کرد..یادته چجور ادمی بودم؟هر روز هرزه بازی میکردم اما وقتی که تو اومدی..من..من رفتارم..کل زندگیم عوض شد
ا.ت:عه مطمئنی؟ظاهرا هر موقع بهت زنگ میزدم یا کارت داشتم مست بودی پیش عشقت بودی،چرا تغییر نکردی پس؟
مامانم یه جوری منو نگاه کرد که از صد بار مرگ هم بدتر بود.
سه می:پس تنها نیستی..☺️
کوک تیشرت تنش نبود و نیمه برهنه با قیافه ی خابالود و گرفته ای اومد رو اولین پله ی پذیرایی و اتاق تا نگاهش به مامانم خورد خشکش زد..
کوک:س..سل..سلام..م..من..من
مامانم حرفشو قطع کردو گفت:من دیگه برم
با نگاهی که توش فحش موج میزد رفت..کوک که هنوز خابالود بود گفت
کوک:ا.ت..چرا بهم نگفتی مامانت میاد
ا.ت:به تو چه
سه می:بچت ریده به باباش نمیخای عوضش کنی؟
ا.ت:عاااااااا جینااااااااا بازممم..
بدو بدو رفتم تو اتاق شتتت لباس کوک رو کلن به گند کشید البته حقش بود ولی تخت من چراااااا..
ا.ت:سه مییییی تختممممممم
سه می:تو جینا رو ببر حموم من میگم یه تشک دیگه برات بیارن.
جینا رو بردم تو حموم..
ا.ت:دختر بو گندو..یکم حداقل شبیه من شووو(با یاد اوری بچگیم از حرفم پشیمون شدم چون شبی سه چهار بار میریدم تو خودم..)شوخی کردم عزیزم سعی کن فقط اخلاق و رفتار و چهرت مثل من باشه☺️اها راستی یادم نرفته حتی یه بارم صدام نکردی زود بگو اوما تا همینجوری تو توالت ولت نکردم..
جینا داشت گریه میکرد اما بازم نگفت اوما ولی طاقت گریه هاشو نداشتم.
ا.ت:غلط کردم نمیخاد صدام کنی بیا بریم اب بازی..
گریه هاش بند اومد و بردمش و باهاش کلی اب بازی کردمو شستمش خودمم دوش گرفتمو اومدیم بیرون..با حوله نشستم رو تخت و داشتم لباس تنه جینا میکردم.یه دفعه جونگ کوک اومد تو..
کوک:هنوزم هاتی..
چیزی نگفتم و لباسای جینا رو تنش میکردم. که دست کوک دور کمرم حلقه شدو صورتشو تو گودی گردنم فرو کرد..یه بوس کوتاه به گردنم زدو دوباره سرشو برد تو گردنم.جینا با ذوق نگامون میکرد.
کوک:جئون جینا دوست داری مامان بابا باهم خوب باشن؟چرا مامانت نمیخاد؟
ا.ت:کوک ولم کن میخام لباس بپوشم.
کوک:دوباره..دوباره صدام کن..
ا.ت:دیوونه نشو ولم کن میخام لباس بپوشم الان بچه ها میان.
کوک:من خیلی وقته دیوونه شدم..مقصرشم تویی..تا دوباره اسممو نگی ولت نمیکنم.
ا.ت:اوففف باشه کوک حالا ولم کن.
اروم ولم کردو نگاهم میکرد..لباسام رو پوشیدم و موهامو خشک کردمو جینا رو بلند کردم برم پایین.کوک هنوزم نیمه برهنه بود..
ا.ت:سه مییی کجاییی
کوک:رفت برام لباس بیاره.. جینا خانم لباسمو به گند کشید..
بهش توجهی نکردم و اسباب بازیای جینا رو اوردم و جینا رو گذاشتم پیش وسیله هاش و رفتم اشپز خونه.
کوک:ا.ت نمیخای بچه بازی رو کنار بزاری؟
ا.ت:چی میخای؟
کوک:تو رو میخام..بچمونو میخام..خانوادمونو میخام ینی انقد فهمیدنش برات سخته یا نمیخای بفهمی؟
ا.ت:مطمئنی منم جزو خاسته هاتم؟پس دوس دخترت..بهتره بگم دوست دخترات چی میشن؟
کوک:ا.ت بس کن..هرچی بود گذشته چرا نمیبینی بیشتر از قبل عاشقتم هااا انقد احمقی اخه؟حالا منو بیخیال شو..بخاطر جینا یکم عاقل شو انقد خود خاهی که به بچتم رحم نمیکنی؟اصن به اینده ی اون فک میکنی؟
ا.ت:تو فقط سه روزه فهمیدی بچته ولی منی که از اول میدونستم چی؟ چرا جوری رفتار میکنی که انگار سه سال اونو میشناسی و به فکر ایندشی؟
کوک:مسخره نباش ا.ت خوب میدونی که عاشقتم..تو تنها کسی بودی که تغییرم داد و زندگیم و قشنگ کرد..یادته چجور ادمی بودم؟هر روز هرزه بازی میکردم اما وقتی که تو اومدی..من..من رفتارم..کل زندگیم عوض شد
ا.ت:عه مطمئنی؟ظاهرا هر موقع بهت زنگ میزدم یا کارت داشتم مست بودی پیش عشقت بودی،چرا تغییر نکردی پس؟
۳۲.۶k
۰۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.