تک پارتی جیمینـــ
ا-اخ...چقدر سرم درد میکنه...قرصام کجاست؟...ن ن ن دوباره حوصله ی ریخته و پاش بازی ندارم...کجا رفته؟ دوباره زیر تختم چاقو گذاشته!!...نمیدونم، نمیدونم چرا با من ی جوری رفتار میکنه...فک میکنه دیوونم..."من دیوونه نیستم!!"...اروم باش اروم باش...اینجا هیچکس نیست جیمین...ولی، ولی من تمام ترسم از خودمه...مگ من تنها چیزی ک میخواستم هدفم نبود؟ جیمین، تو اخرش میمیری، ب چپت بگیر...
اون تو چشمام زل زد و حرفشو زد، ولی دروغ گفت...اون خیلی میخندید ولی، ولی انگار ی چیزی ازم پنهون میکرد...چطور باید بهش بگم حالم از خودش و هرکسی ک بهش مربوطه بهم میخوره؟...
اه شت...چرا برنمیگردم ب خوده قبلیم...چقدر دیگه باید این زندگی کوفتی و تحمل کنم...من هنوز میتونم بوش و حس کنم...تصویرش و میبنیم با اینکه هنوز خورشید نزده و همه جا تاریکه...این دیوونگیه؟ ن ن ن...
این مارا چرا ولم نمیکنن؟...اینا مگ همون مارایی نیستن ک خودم بزرگشون کردم؟ پس چرا سعی دارن خفم کنن...
میدونم این کار کیه...قطعا کار خودشه...اولاش میخواست ی چی قاطی قرصام کنه و بعدش راحت بگه اودی دادی...الانم اون اینکارو کرده...
محکم چشمهاشو روی هم فشرد...مشخص بود درد داره...ولی چه دردی؟!...
پارانویید زندگیشو خراب کرد...اون اینطوری نبود...از وقتی شخصی ک فکر میکرد تا تهش باهاشه ترکش کرد و همه ی دوستاش بهش پشت کردن کم کم پارانوییدش شروع شد...
صدای قدم های واضحی ب گوشش رسید...کم کم اندام باریکی توی تاریکی شب نمایان شد...موهای مشکیش توی باد میرقصید...روی صندلی جیمین خم شد و ی دستشو رو دسته ی صندلی گذاشت...
+واو...اینجا مثل ی رویاست، مگ ن؟!
مشخص بود از حضور دختر روبه روش همچین خوشحال نشده...اخماش تو هم رفت...مغزش کار و ب زبون درازش سپرد و خودش خاموش شد...
_چیزی نگو، خفه، سکوت...
ات، بدون توجه ب غرغرهای جیمین، لبهای جیمین و لمس کرد...
+تا الان سکوت کردم، دارلینگ...ولی چرا تا وقتی تو مشت خودمی بدستت نیارم؟!...
اون تو چشمام زل زد و حرفشو زد، ولی دروغ گفت...اون خیلی میخندید ولی، ولی انگار ی چیزی ازم پنهون میکرد...چطور باید بهش بگم حالم از خودش و هرکسی ک بهش مربوطه بهم میخوره؟...
اه شت...چرا برنمیگردم ب خوده قبلیم...چقدر دیگه باید این زندگی کوفتی و تحمل کنم...من هنوز میتونم بوش و حس کنم...تصویرش و میبنیم با اینکه هنوز خورشید نزده و همه جا تاریکه...این دیوونگیه؟ ن ن ن...
این مارا چرا ولم نمیکنن؟...اینا مگ همون مارایی نیستن ک خودم بزرگشون کردم؟ پس چرا سعی دارن خفم کنن...
میدونم این کار کیه...قطعا کار خودشه...اولاش میخواست ی چی قاطی قرصام کنه و بعدش راحت بگه اودی دادی...الانم اون اینکارو کرده...
محکم چشمهاشو روی هم فشرد...مشخص بود درد داره...ولی چه دردی؟!...
پارانویید زندگیشو خراب کرد...اون اینطوری نبود...از وقتی شخصی ک فکر میکرد تا تهش باهاشه ترکش کرد و همه ی دوستاش بهش پشت کردن کم کم پارانوییدش شروع شد...
صدای قدم های واضحی ب گوشش رسید...کم کم اندام باریکی توی تاریکی شب نمایان شد...موهای مشکیش توی باد میرقصید...روی صندلی جیمین خم شد و ی دستشو رو دسته ی صندلی گذاشت...
+واو...اینجا مثل ی رویاست، مگ ن؟!
مشخص بود از حضور دختر روبه روش همچین خوشحال نشده...اخماش تو هم رفت...مغزش کار و ب زبون درازش سپرد و خودش خاموش شد...
_چیزی نگو، خفه، سکوت...
ات، بدون توجه ب غرغرهای جیمین، لبهای جیمین و لمس کرد...
+تا الان سکوت کردم، دارلینگ...ولی چرا تا وقتی تو مشت خودمی بدستت نیارم؟!...
۷۱.۰k
۱۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.