part¹²🎻🍪🥢
تهیونگ « صبر کن ببینم تو رو برای کی خاستگاری کردن؟
نلی « ولیعهد! تهیونگ فقط یه راه نجات داریم و اونم رها کردن هر چیزیه که اینجا داریم... خانواده ، شغل، مقام و
موقعیت خانوادگی
تهیونگ « اما اخه چطوری؟؟؟ تو حتی به پایتخت هم نرفتی؟ رفتی؟
نلی «من به پایتخت نرفتم! شاه نقاشی ای که تو از من کشیدی دیده! پدر نمیدونه چطور اون نقاشی به پایتخت رسیده اما به خاطر اون نقاشی این اتفاق اوفتاده
تهیونگ « حق داشت! هر مردی اون نقاشی رو میدید شیفته ی نلی من میشد..... من اون نقاشی رو با تمام احساساتم کشیده بودم! به تمام جزئیات چهره نلی دقت کرده بودم و بهترین اثرم رو به نام اون ثبت کردم
نلی « تهیونگ من نمیخوام برای تو اتفاقی بیفته
تهیونگ « دوست داری ملکه بشی؟
نلی « ته
تهیونگ « جواب سوالم رو بده نل! میخواهی ملکه بشی؟ دوست داری با ولیعهد ازدواج کنی؟
نلی « نه! نمیخوام.... ولیعهد یه عوضی به تمام معناست! من دنبال عشقی واقعیم نه جایگاه و مقام! من بین تو و اون.... تو رو انتخاب کردم
تهیونگ « مطمئنی؟ پشیمون نمیشی؟
نلی « چطور باید ثابتش کنم؟ من حاضرم هر چه که اینجا دارم رها کنم تا فقط به تو برسم!
تهیونگ « این یعنی باید از فرانسه فرار کنیم و جایی بریم که دستشون بهمون نرسه اما پدر و مادرت چی؟
نلی « اگه فرزندی بدون اطلاع پدر و مادرش فرار کنه اتفاقی برای اونا نمیفته
تهیونگ « دلت برای اونا تنگ نمیشه؟
نلی « یه روز برمیگردم! پس تا اون روز با خاطراتشون زندگی میکنم..... ولی تو اونقدر منو دوست داری که شهرت و جایگاهت رو رها کنی؟
تهیونگ « از جون ادم باارزش تر هست؟ من حاضرم اونو برای تو فدا کنم...جایگاه و شهرت که چیزی نیست
نلی « پس من امشب یه نامه برای پدر و مادر مینویسم! باید قبل از طلوع افتاب اینجا رو ترک کنیم
تهیونگ « فهمیدم
نلی « زندگیم در عرض چند ساعت زیر و رو شده بود.... قرار بود فردا روز عروسیمون باشه اما باید برای زنده موندن فرار میکردیم.... اتاق تهیونگ رو ترک کردم و به اتاق خودم رفتم! شاید امشب اخرین شب اقامتم توی این کاخ باشکوه بود
روبر « میدونستم دخترکم قطعا تهیونگ رو انتخاب میکنه.... اون سرشار از زندگی بود و حق داشت با خوشحالی زندگی کنه! اینکه مجبور بودم اینجوری با تنها دخترم خداحافظی کنم بسیار سخت و مشکل بود اما اگه اینجوری خوشحال تره حاضرم این غم و اندوه دوری رو به جون بخرم
....صبح روز بعد.....
_برای اخرین بار به چشم انداز کاخ خیره شد! دلش برای خاطرات شادی که توی این کاخ و سرزمین داشت تنگ میشد اما برای بدست اوردن تهیونگ لازم بود خیلی چیزا رو رها کنه..... ولی قلبش طاقت نیاورده بود و قبل رفتن به دیدن پدر و مادرش رفته بود
نلی « ولیعهد! تهیونگ فقط یه راه نجات داریم و اونم رها کردن هر چیزیه که اینجا داریم... خانواده ، شغل، مقام و
موقعیت خانوادگی
تهیونگ « اما اخه چطوری؟؟؟ تو حتی به پایتخت هم نرفتی؟ رفتی؟
نلی «من به پایتخت نرفتم! شاه نقاشی ای که تو از من کشیدی دیده! پدر نمیدونه چطور اون نقاشی به پایتخت رسیده اما به خاطر اون نقاشی این اتفاق اوفتاده
تهیونگ « حق داشت! هر مردی اون نقاشی رو میدید شیفته ی نلی من میشد..... من اون نقاشی رو با تمام احساساتم کشیده بودم! به تمام جزئیات چهره نلی دقت کرده بودم و بهترین اثرم رو به نام اون ثبت کردم
نلی « تهیونگ من نمیخوام برای تو اتفاقی بیفته
تهیونگ « دوست داری ملکه بشی؟
نلی « ته
تهیونگ « جواب سوالم رو بده نل! میخواهی ملکه بشی؟ دوست داری با ولیعهد ازدواج کنی؟
نلی « نه! نمیخوام.... ولیعهد یه عوضی به تمام معناست! من دنبال عشقی واقعیم نه جایگاه و مقام! من بین تو و اون.... تو رو انتخاب کردم
تهیونگ « مطمئنی؟ پشیمون نمیشی؟
نلی « چطور باید ثابتش کنم؟ من حاضرم هر چه که اینجا دارم رها کنم تا فقط به تو برسم!
تهیونگ « این یعنی باید از فرانسه فرار کنیم و جایی بریم که دستشون بهمون نرسه اما پدر و مادرت چی؟
نلی « اگه فرزندی بدون اطلاع پدر و مادرش فرار کنه اتفاقی برای اونا نمیفته
تهیونگ « دلت برای اونا تنگ نمیشه؟
نلی « یه روز برمیگردم! پس تا اون روز با خاطراتشون زندگی میکنم..... ولی تو اونقدر منو دوست داری که شهرت و جایگاهت رو رها کنی؟
تهیونگ « از جون ادم باارزش تر هست؟ من حاضرم اونو برای تو فدا کنم...جایگاه و شهرت که چیزی نیست
نلی « پس من امشب یه نامه برای پدر و مادر مینویسم! باید قبل از طلوع افتاب اینجا رو ترک کنیم
تهیونگ « فهمیدم
نلی « زندگیم در عرض چند ساعت زیر و رو شده بود.... قرار بود فردا روز عروسیمون باشه اما باید برای زنده موندن فرار میکردیم.... اتاق تهیونگ رو ترک کردم و به اتاق خودم رفتم! شاید امشب اخرین شب اقامتم توی این کاخ باشکوه بود
روبر « میدونستم دخترکم قطعا تهیونگ رو انتخاب میکنه.... اون سرشار از زندگی بود و حق داشت با خوشحالی زندگی کنه! اینکه مجبور بودم اینجوری با تنها دخترم خداحافظی کنم بسیار سخت و مشکل بود اما اگه اینجوری خوشحال تره حاضرم این غم و اندوه دوری رو به جون بخرم
....صبح روز بعد.....
_برای اخرین بار به چشم انداز کاخ خیره شد! دلش برای خاطرات شادی که توی این کاخ و سرزمین داشت تنگ میشد اما برای بدست اوردن تهیونگ لازم بود خیلی چیزا رو رها کنه..... ولی قلبش طاقت نیاورده بود و قبل رفتن به دیدن پدر و مادرش رفته بود
۷۷.۰k
۲۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.