دزیره ویکوک
_ من ترجیح میدم خودم و مقصر بدونم تا کسی که نه صدام و
میشنوه، نه جوابی برای مرگ خواهر جوونم داره...
حرف دیگه ای نزد و از اتاق خارج شد. لباس هاش رو پوشید و
عینکش رو زد، ساعات زیادی رو باید توی هواپیما میموند و
قطعا براش خسته کننده بود. بعد از برداشتن مدارک الزم
چمدونش رو برداشت و به سمت در ورودی رفت. جیهوپ در
حالی که سیگاری توی دستش بود، پشت سرش حرکت کرد؛
دم در بود که نگاهش به طاقچه ی روی دیوار افتاد.
_ چی شده؟
_ دزیره... از سه ماه پیش تا االن... نخوندمش
شونه اش رو باال انداخت و لبخندی زد:
_ با خودت ببرش همشهری...
نفس عمیقی کشید و کتاب رو برداشت، حداقل میتونست
تابستون درسش رو ادامه بده... باید این کتاب رو تموم میکرد.
_ میبینمت...
جیهوپ لبخندی زد و در رو باز کرد:
_ منتظرم باش...
چمدونش رو حرکت داد و از واحدش خارج شد. تاکسی دم در
منتظر بود، کرایه ی تاکسی تا فرودگاه زیاد میشد اما چاره ی
دیگه ای نداشت، عینکش رو صاف کرد و گفت:
_ فرودگاه پروانس لطفا.
راننده سری تکون داد و منتظر موند، به محض نشستن توی
ماشین کتاب رو دوباره باز کرد، خودکارش رو برداشت باز هم
گوشه ی صفحه چیزی یادداشت کرد.
ده سال دوری... ماهی های آزاد همیشه به جایی که به دنیا
"
اومدن برمیگردن... هر جایی که بری... تولد دوباره ات همیشه
جاییه که ازش شروع کردی"
نفس عمیقی کشید و بعد از سه ماه ادامه ی کتاب رو شروع
کرد.
_ برنادین اوژنی دزیره... میخوام بدونم دیگه چی برای گفتن
داری...
*****
کتاب انجیل رو کنار گذاشت و لبخندی زد، نگاهی به صلیب
انداخت و گفت:
_ فرزند خدا عیسی مسیح... روح دختر جوانم را در آرامش قرار
بده...
چشمهاش رو بست و بعد از دعای کوتاهی بازشون کرد. نگاهی
به ساعت انداخت، کمتر از یک ساعت دیگه جونگکوک
میرسید؛ لبخندی به روی عکس قاب شده ی سویون انداخت:
_ ده سال تالش کردی بیاریش ولی نشد... االن که میاد، تو
نیستی...
آهی کشید و از اتاق دعا خارج شد، به سمت تلفن رفت، شماره
ی خونه ی تهیون رو گرفت و منتظر موند. چیزی نگذشته بود
که صدای تهیون پشت خط پیچید:
_ با منزل کیم تماس گرفتین، بفرمایید.
_ تهیون دخترم... من مادر سویونم.
_ اوه سالم آجوما... حالتون خوبه؟
_ ممنونم عزیزم... میخواستم بگم... میتونی تا فرودگاه بری؟
جونگکوک تنهاست، جایی رو نمیشناسه...
_ خب... چطور بگم... من آچا رو تازه خوابوندم... و مادرم هم
صدای تهیون مثل همیشه خسته بود... بیست و پنج سال
بیشتر نداشت اما توی این سن مشغول بچه داری بود، تهیونگ
گاهی اوقات هفته ها هم به دخترش سر نمیزد و تهیون با
دختر بچه ای که چهار ماهش بود و مادر پیری که داروهاش
باید به موقع بهش میرسید؛ زندگی میکرد.
_ تهیونگ آخرین بار کی اومده دیدن آچا؟
میشنوه، نه جوابی برای مرگ خواهر جوونم داره...
حرف دیگه ای نزد و از اتاق خارج شد. لباس هاش رو پوشید و
عینکش رو زد، ساعات زیادی رو باید توی هواپیما میموند و
قطعا براش خسته کننده بود. بعد از برداشتن مدارک الزم
چمدونش رو برداشت و به سمت در ورودی رفت. جیهوپ در
حالی که سیگاری توی دستش بود، پشت سرش حرکت کرد؛
دم در بود که نگاهش به طاقچه ی روی دیوار افتاد.
_ چی شده؟
_ دزیره... از سه ماه پیش تا االن... نخوندمش
شونه اش رو باال انداخت و لبخندی زد:
_ با خودت ببرش همشهری...
نفس عمیقی کشید و کتاب رو برداشت، حداقل میتونست
تابستون درسش رو ادامه بده... باید این کتاب رو تموم میکرد.
_ میبینمت...
جیهوپ لبخندی زد و در رو باز کرد:
_ منتظرم باش...
چمدونش رو حرکت داد و از واحدش خارج شد. تاکسی دم در
منتظر بود، کرایه ی تاکسی تا فرودگاه زیاد میشد اما چاره ی
دیگه ای نداشت، عینکش رو صاف کرد و گفت:
_ فرودگاه پروانس لطفا.
راننده سری تکون داد و منتظر موند، به محض نشستن توی
ماشین کتاب رو دوباره باز کرد، خودکارش رو برداشت باز هم
گوشه ی صفحه چیزی یادداشت کرد.
ده سال دوری... ماهی های آزاد همیشه به جایی که به دنیا
"
اومدن برمیگردن... هر جایی که بری... تولد دوباره ات همیشه
جاییه که ازش شروع کردی"
نفس عمیقی کشید و بعد از سه ماه ادامه ی کتاب رو شروع
کرد.
_ برنادین اوژنی دزیره... میخوام بدونم دیگه چی برای گفتن
داری...
*****
کتاب انجیل رو کنار گذاشت و لبخندی زد، نگاهی به صلیب
انداخت و گفت:
_ فرزند خدا عیسی مسیح... روح دختر جوانم را در آرامش قرار
بده...
چشمهاش رو بست و بعد از دعای کوتاهی بازشون کرد. نگاهی
به ساعت انداخت، کمتر از یک ساعت دیگه جونگکوک
میرسید؛ لبخندی به روی عکس قاب شده ی سویون انداخت:
_ ده سال تالش کردی بیاریش ولی نشد... االن که میاد، تو
نیستی...
آهی کشید و از اتاق دعا خارج شد، به سمت تلفن رفت، شماره
ی خونه ی تهیون رو گرفت و منتظر موند. چیزی نگذشته بود
که صدای تهیون پشت خط پیچید:
_ با منزل کیم تماس گرفتین، بفرمایید.
_ تهیون دخترم... من مادر سویونم.
_ اوه سالم آجوما... حالتون خوبه؟
_ ممنونم عزیزم... میخواستم بگم... میتونی تا فرودگاه بری؟
جونگکوک تنهاست، جایی رو نمیشناسه...
_ خب... چطور بگم... من آچا رو تازه خوابوندم... و مادرم هم
صدای تهیون مثل همیشه خسته بود... بیست و پنج سال
بیشتر نداشت اما توی این سن مشغول بچه داری بود، تهیونگ
گاهی اوقات هفته ها هم به دخترش سر نمیزد و تهیون با
دختر بچه ای که چهار ماهش بود و مادر پیری که داروهاش
باید به موقع بهش میرسید؛ زندگی میکرد.
_ تهیونگ آخرین بار کی اومده دیدن آچا؟
۴.۷k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.