درگیر مافیاها/ پارت آخر
از زبان تهیونگ:
گفتم: ببین یونا اگه خیلی دیر برسیم عمو جونگکوک ناراحت میشه هااا تازه دیگه زیادم نمیتونیم پیششون بمونیم همش داریم وقت تلف میکنیم
یونا: باشه با همین لباشم میام بلیم
بلاخره با هزار زحمت راضی شد بیاد رفتیم پایین که دیدم ا/ت یه جعبه تو دستشه پرسیدم : این چیه؟
ا/ت: اینا شیرینیه خدمتکارمون درست کرده سویون از اینا خیلی دوس داره سفارش کرده براش ببرم
دستمو بردم سمت جعبه و گفتم میشه یه دونشو بخورم؟
ا/ت خودشو عقب کشید و گفت: نخیر نمیشه مال سویونه اگه اون بخواد بهتون میده
یونا: واه واه واقعا که بابا
تهیونگ: واقعا که چی؟ اصن من رفتم... و رفتم به طرف پارکینگ ماشینو بیارم
یونا: مامان بابایی قهل کرد؟
ا/ت با خنده: نه عزیزم بیا بریم...
بعد چند دقیقه رسیدیم جلو خونه جونگکوک و خدمتکارشون درو باز کرد و جونگکوکم پشت سرش بود...یونا دوید رفت تو بغل جونگکوک و گفت: عمو جون نی نی هنوز به دنیا نیومده؟
جونگکوک: نه هنوز وقتی بیاد اول به تو خبر میدم بعد به دکتر
منو ا/ت رفتیم تو که دم در جونگکوک جعبه دست ا/ت رو دید و گفت: این چیه؟
ا/ت: شیرینی برای سویون
جونگکوک: یه دونشو میدی؟
ا/ت: نخیر
تهیونگ: به منم نداد حتی
جونگکوک: به تو که نباید بده
ا/ت: بسه پسر کوچولوا حتی یونام نمیخواد میزارین بیام تو یا نه؟
جونگکوک خندید و گفت: ببخشید بیاین بریم بالا سویون نمیتونست تا پایین بیاد...
یه ساعت بعد سر شام نشسته بودیم که یونا وسط سویون و جونگکوک نشسته بود و گفت: خاله سویون اتاق نی نی رو بهم نشون بده
سویون: باشه قربونت برم بعد شام نشونت میدم
یونا یه دفعه رفت تو فکرو گفت: کاش منم یه خواهل یا بلادل داشم
ا/ت سرفه زد غذا پرید تو گلوش یه لیوان آب بهش دادم که جونگکوک و سویون با هم خندیدن ؛ یونا گفت بابا چلا ندالم ؟ من میخوام
تهیونگ: راستش منم میخوام مامانت نمیخواد
ا/ت بهم نگاه کرد و گفت: تهیونگاااا
و همه کلی خندیدن....
آخر شب بود برگشتیم خونه یونا رفت تو اتاقش و ا/ت هم رفت پیشش که بخوابوندش...
یه ساعت تو اتاق منتظرش بودم تا بیاد که بلاخره اومد و گفت:عزیزم هنوز نخوابیدی؟
و همزمان رفت به سمت میز آرایشش که آرایششو پاک کنه و نشست روی پاف جلو میزش؛ رفتم پشت سرش وایسادم و گفتم: تو چرا اصن به من توجه نمیکنی؟
ا/ت برگشت با حالت تعجب نگام کرد و گفت چرا اینو میگی تهیونگ کی بهت بی توجه بودم؟
تهیونگ: خب همش پیش یونایی شبا دیر میای پیشم گاهیم من خوابم میبره اصن نمیبینمت
ا/ت خندید و گفت: اینا رو داری جدی میگی؟یونا بچس
تهیونگ: نخند آره جدیم
ا/ت اومد جلو و لبامو بوسیدو بعدگفت: ببخشید عزیزم جبران میکنم من نمیدونستم حتی به یونام حسودیت میشه
رفتم جلو دوباره بوسیدمش و گفتم:آخه من خیلی عاشقتم
ا/ت: منم عاشقتم....
گفتم: ببین یونا اگه خیلی دیر برسیم عمو جونگکوک ناراحت میشه هااا تازه دیگه زیادم نمیتونیم پیششون بمونیم همش داریم وقت تلف میکنیم
یونا: باشه با همین لباشم میام بلیم
بلاخره با هزار زحمت راضی شد بیاد رفتیم پایین که دیدم ا/ت یه جعبه تو دستشه پرسیدم : این چیه؟
ا/ت: اینا شیرینیه خدمتکارمون درست کرده سویون از اینا خیلی دوس داره سفارش کرده براش ببرم
دستمو بردم سمت جعبه و گفتم میشه یه دونشو بخورم؟
ا/ت خودشو عقب کشید و گفت: نخیر نمیشه مال سویونه اگه اون بخواد بهتون میده
یونا: واه واه واقعا که بابا
تهیونگ: واقعا که چی؟ اصن من رفتم... و رفتم به طرف پارکینگ ماشینو بیارم
یونا: مامان بابایی قهل کرد؟
ا/ت با خنده: نه عزیزم بیا بریم...
بعد چند دقیقه رسیدیم جلو خونه جونگکوک و خدمتکارشون درو باز کرد و جونگکوکم پشت سرش بود...یونا دوید رفت تو بغل جونگکوک و گفت: عمو جون نی نی هنوز به دنیا نیومده؟
جونگکوک: نه هنوز وقتی بیاد اول به تو خبر میدم بعد به دکتر
منو ا/ت رفتیم تو که دم در جونگکوک جعبه دست ا/ت رو دید و گفت: این چیه؟
ا/ت: شیرینی برای سویون
جونگکوک: یه دونشو میدی؟
ا/ت: نخیر
تهیونگ: به منم نداد حتی
جونگکوک: به تو که نباید بده
ا/ت: بسه پسر کوچولوا حتی یونام نمیخواد میزارین بیام تو یا نه؟
جونگکوک خندید و گفت: ببخشید بیاین بریم بالا سویون نمیتونست تا پایین بیاد...
یه ساعت بعد سر شام نشسته بودیم که یونا وسط سویون و جونگکوک نشسته بود و گفت: خاله سویون اتاق نی نی رو بهم نشون بده
سویون: باشه قربونت برم بعد شام نشونت میدم
یونا یه دفعه رفت تو فکرو گفت: کاش منم یه خواهل یا بلادل داشم
ا/ت سرفه زد غذا پرید تو گلوش یه لیوان آب بهش دادم که جونگکوک و سویون با هم خندیدن ؛ یونا گفت بابا چلا ندالم ؟ من میخوام
تهیونگ: راستش منم میخوام مامانت نمیخواد
ا/ت بهم نگاه کرد و گفت: تهیونگاااا
و همه کلی خندیدن....
آخر شب بود برگشتیم خونه یونا رفت تو اتاقش و ا/ت هم رفت پیشش که بخوابوندش...
یه ساعت تو اتاق منتظرش بودم تا بیاد که بلاخره اومد و گفت:عزیزم هنوز نخوابیدی؟
و همزمان رفت به سمت میز آرایشش که آرایششو پاک کنه و نشست روی پاف جلو میزش؛ رفتم پشت سرش وایسادم و گفتم: تو چرا اصن به من توجه نمیکنی؟
ا/ت برگشت با حالت تعجب نگام کرد و گفت چرا اینو میگی تهیونگ کی بهت بی توجه بودم؟
تهیونگ: خب همش پیش یونایی شبا دیر میای پیشم گاهیم من خوابم میبره اصن نمیبینمت
ا/ت خندید و گفت: اینا رو داری جدی میگی؟یونا بچس
تهیونگ: نخند آره جدیم
ا/ت اومد جلو و لبامو بوسیدو بعدگفت: ببخشید عزیزم جبران میکنم من نمیدونستم حتی به یونام حسودیت میشه
رفتم جلو دوباره بوسیدمش و گفتم:آخه من خیلی عاشقتم
ا/ت: منم عاشقتم....
۶۱.۰k
۰۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.