مافیای سختگیرpart 29
ا.ت ویو
بغضم داشت کم کم میترکید اما قورتش دادم و غذا را داخل سینی اماده کردم و بردم بالا که یهو دیدم کوک یونا را بغل کرده بود . فقط داشتم بهشون نگاه میکردم و حسرتم خوردم که یهو نمیدونم چی شد که سینی از دستم ول شد و افتاد زمین
کوک ویو
یونا را بغل کردم که یهو صدای شکستن ظرف ها اومد از یونا جدا شدم و دیدم سینی از دست ا.ت افتاده و ا.ت نشسته و داره خورده شیشه هاش را جمع میکنه که یهو یونا گفت
یونا روبه ا.ت : هرزه ببین چیکار کردی
ا.ت : ..ب...بخشید ..
یونا :( نیشخند ) میگه ببخشید. زود باش جمعشون کن
ا.ت : ....
( ا.ت خورده شیشه هارا جمع کرد و گذاشت داخل سینی و سینی را دستش گرفت و بلند شد )
ا.ت : .. میرم پایین .. و دوباره غذا را اماده میکنم و میارم
یونا : سریع ت.....
کوک : نیازی نیست
کوک : من گشنم نیست نمیخواد غذا بیاری
ا.ت : ..... باشه.. ( بغض و رفت پایین )
ا.ت ویو
خورده شیشه ها را جمع کردم و گفتم که دوباره غذا بیارم اما کوک گفت که نمیخواد . اومدم پایین و سینی را گذاشتم روی میز و دیگه نتونستم طاقت بیارم و زدم زیر گریه . بعد از چند دقیقه سر و وضعم را درست کردم و اشکام را پاک کردم و رفتم بالا پیش کوک و یونا. از پله ها بالارفتم و وارد اتاق شدم و دیدم که یونا داخل بغل کوک خوابیده دوباره بغض گرفت و از اتاق اومدم بیرون و رفتم داخل اتاق خودم .... از شدت خستگی خودم را انداختم روی تخت و سیاهی مطلق
( بعد از ظهر)
کوک ویو
ظهر یونا اومد روی تخت و بغلم کرد و خوابید . بعد از چند دقیقه از خواب بیدار شدم و دیدم که یونا هم بیدارشده که یهو گوشی یونا زنگ خورد
یونا از روی تخت بلند شد و گوشی را برداشت و جواب داد و بعد از تلفنش بهم گفت که باید بره ازم خداحافظی کرد و رفت منم یکم خسته بودم دوباره دراز کشیدم و سیاهی مطلق .
کوک ویو
از خواب بیدار شدم و دیدم ساعت ۵ عصره . از روی تخت بلند شدم و رفتم پایین و دیدم که ا.ت نیست . فهمیدم که داخل اتاقشه رفتم بالا و در زدم اما هیشکی جواب نداد برای همین در را باز کردم و دیدم ا.ت خوابه رفتم و روی تخت پیشش دراز کشیدم و بهش نگاه میکردم. بعد از چند مین دیدم کمکم داره چشماش را باز میکنه . چشماش را باز کرد و با دیدن من تعجب کرد
ا.ت : کو.....ک ( خواب آلود)
کوک : بله
ا.ت : یونا کجاست
کوک : رفت
ا.ت : کجا
کوک : نمیدونم . یه نفر بهش زنگ زد و اون هم از من خداحافظی کرد و رفت
ا.ت ویو
از خواب بیدار شدم و دیدم کوک روبروم روی تخت دراز کشیده و داره بهم نگاه میکنه. بهش گفتم یونا کجاست که گفت رفت . با کوک گرم حرف زدن بودیم که یهو........
پارت ۲۹ تموم شد ✨🤍✨✨ 🤍
لطفاً حمایییییتتتت کنید ☺️❤️🙃✨🤍✨
امیدوارم خوشتون بیاد ✨🤍🤍☺️✨❤️🩹
بغضم داشت کم کم میترکید اما قورتش دادم و غذا را داخل سینی اماده کردم و بردم بالا که یهو دیدم کوک یونا را بغل کرده بود . فقط داشتم بهشون نگاه میکردم و حسرتم خوردم که یهو نمیدونم چی شد که سینی از دستم ول شد و افتاد زمین
کوک ویو
یونا را بغل کردم که یهو صدای شکستن ظرف ها اومد از یونا جدا شدم و دیدم سینی از دست ا.ت افتاده و ا.ت نشسته و داره خورده شیشه هاش را جمع میکنه که یهو یونا گفت
یونا روبه ا.ت : هرزه ببین چیکار کردی
ا.ت : ..ب...بخشید ..
یونا :( نیشخند ) میگه ببخشید. زود باش جمعشون کن
ا.ت : ....
( ا.ت خورده شیشه هارا جمع کرد و گذاشت داخل سینی و سینی را دستش گرفت و بلند شد )
ا.ت : .. میرم پایین .. و دوباره غذا را اماده میکنم و میارم
یونا : سریع ت.....
کوک : نیازی نیست
کوک : من گشنم نیست نمیخواد غذا بیاری
ا.ت : ..... باشه.. ( بغض و رفت پایین )
ا.ت ویو
خورده شیشه ها را جمع کردم و گفتم که دوباره غذا بیارم اما کوک گفت که نمیخواد . اومدم پایین و سینی را گذاشتم روی میز و دیگه نتونستم طاقت بیارم و زدم زیر گریه . بعد از چند دقیقه سر و وضعم را درست کردم و اشکام را پاک کردم و رفتم بالا پیش کوک و یونا. از پله ها بالارفتم و وارد اتاق شدم و دیدم که یونا داخل بغل کوک خوابیده دوباره بغض گرفت و از اتاق اومدم بیرون و رفتم داخل اتاق خودم .... از شدت خستگی خودم را انداختم روی تخت و سیاهی مطلق
( بعد از ظهر)
کوک ویو
ظهر یونا اومد روی تخت و بغلم کرد و خوابید . بعد از چند دقیقه از خواب بیدار شدم و دیدم که یونا هم بیدارشده که یهو گوشی یونا زنگ خورد
یونا از روی تخت بلند شد و گوشی را برداشت و جواب داد و بعد از تلفنش بهم گفت که باید بره ازم خداحافظی کرد و رفت منم یکم خسته بودم دوباره دراز کشیدم و سیاهی مطلق .
کوک ویو
از خواب بیدار شدم و دیدم ساعت ۵ عصره . از روی تخت بلند شدم و رفتم پایین و دیدم که ا.ت نیست . فهمیدم که داخل اتاقشه رفتم بالا و در زدم اما هیشکی جواب نداد برای همین در را باز کردم و دیدم ا.ت خوابه رفتم و روی تخت پیشش دراز کشیدم و بهش نگاه میکردم. بعد از چند مین دیدم کمکم داره چشماش را باز میکنه . چشماش را باز کرد و با دیدن من تعجب کرد
ا.ت : کو.....ک ( خواب آلود)
کوک : بله
ا.ت : یونا کجاست
کوک : رفت
ا.ت : کجا
کوک : نمیدونم . یه نفر بهش زنگ زد و اون هم از من خداحافظی کرد و رفت
ا.ت ویو
از خواب بیدار شدم و دیدم کوک روبروم روی تخت دراز کشیده و داره بهم نگاه میکنه. بهش گفتم یونا کجاست که گفت رفت . با کوک گرم حرف زدن بودیم که یهو........
پارت ۲۹ تموم شد ✨🤍✨✨ 🤍
لطفاً حمایییییتتتت کنید ☺️❤️🙃✨🤍✨
امیدوارم خوشتون بیاد ✨🤍🤍☺️✨❤️🩹
۲۴.۸k
۱۶ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.