رمان یادت باشد ۲۳۳
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_سی_و_سه
از روزی که حمید رفته بود حسن آقا را ندیده بودم می دانستم از دست حمید خیلی ناراحت شده است. حمید آقا خودش پاسدار بود و سابقه ی خدمتش از حمید بیشتر بود. موقع اعزام باهم بحثشان شده بود که کدام یکی بروند سوریه. قانون گذاشته بودند از هر خانواده فقط یک نفر میتوانست برود کار به جاهای باریک کشیده بود تا آنجا که موقع خداحافظی همه ی خواهر و برادر های حمید بودند ولی حسن آقا نیامده بود. حمید تلفنی با او خداحافظی کرد. به برادرش گفته بود داداش شما بچه داری بمون من میرم سری بعد که اعزام داشتیم شما برو. کل مدت شب نشینی حسن آقا یا ساکت بود یا با نگرانی از حمید می پرسید گفتم که همین امروز صحبت کردیم با افسوس گفت کاش من به جای حمید میرفتم خیلی نگران حالشم. حالات روزهای آخر خیلی عجیب بود. انگار مدت ها منتظر این سفر بود. خوش به حالش که الان مدافع حرم شده.
مهمانی که تمام شد موقع رفتن حسن آقا گفت به داداش بگید به من زنگ بزنه من بخشیدمش. گفتم حمید که شماره ی شمارو نداره ولی تماس گرفت چشم میگم بهشون تماس بگیرن. خیالم راحت شد که اگر ناراحتی ای هم بوده از بین رفته است. حمید موقع رفتن فکرش درگیر این ماجرا بود. دوست نداشت از خودش ناراحتی به جا بگذارد.
آن شب خیلی آسوده خوابیدم چون چند ساعتی نمی گذشت که با حمید صحبت کرده بودم. پیش خودم گفتم امشب را همان خط عقب می مانند. قرار باشد عملیات داشته باشند فردا جلو می روند. ساعت حدود یک شب بود که خواب عجیبی دیدم. حمید برایم یک جعبه ی قیمتی پر انگشتر آورده بود هر کدام یک مدل یکی الماس یکی.....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
از روزی که حمید رفته بود حسن آقا را ندیده بودم می دانستم از دست حمید خیلی ناراحت شده است. حمید آقا خودش پاسدار بود و سابقه ی خدمتش از حمید بیشتر بود. موقع اعزام باهم بحثشان شده بود که کدام یکی بروند سوریه. قانون گذاشته بودند از هر خانواده فقط یک نفر میتوانست برود کار به جاهای باریک کشیده بود تا آنجا که موقع خداحافظی همه ی خواهر و برادر های حمید بودند ولی حسن آقا نیامده بود. حمید تلفنی با او خداحافظی کرد. به برادرش گفته بود داداش شما بچه داری بمون من میرم سری بعد که اعزام داشتیم شما برو. کل مدت شب نشینی حسن آقا یا ساکت بود یا با نگرانی از حمید می پرسید گفتم که همین امروز صحبت کردیم با افسوس گفت کاش من به جای حمید میرفتم خیلی نگران حالشم. حالات روزهای آخر خیلی عجیب بود. انگار مدت ها منتظر این سفر بود. خوش به حالش که الان مدافع حرم شده.
مهمانی که تمام شد موقع رفتن حسن آقا گفت به داداش بگید به من زنگ بزنه من بخشیدمش. گفتم حمید که شماره ی شمارو نداره ولی تماس گرفت چشم میگم بهشون تماس بگیرن. خیالم راحت شد که اگر ناراحتی ای هم بوده از بین رفته است. حمید موقع رفتن فکرش درگیر این ماجرا بود. دوست نداشت از خودش ناراحتی به جا بگذارد.
آن شب خیلی آسوده خوابیدم چون چند ساعتی نمی گذشت که با حمید صحبت کرده بودم. پیش خودم گفتم امشب را همان خط عقب می مانند. قرار باشد عملیات داشته باشند فردا جلو می روند. ساعت حدود یک شب بود که خواب عجیبی دیدم. حمید برایم یک جعبه ی قیمتی پر انگشتر آورده بود هر کدام یک مدل یکی الماس یکی.....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
۱۴.۶k
۲۱ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.