از عشـق تــا شھـادت♥
#ازعشـقتــاشھـادت♥
#پارات هفدهم💜👒
•• عاطفه ••
"" یک ماه بعد ""
امشب شب خاستگاری من بود ولی هیچ حسی به امین نداشتم. شاید برای دخترای دیگه یه پسر جنتلمن باشه ولی برای من یه دیوونه است.😒
بی صدا اشک میریختم و گاهی هم قرآن میخوندم .😭📿
تق تق تق.
اشکامو پاک کردم و با صدایی لرزون گفتم
+ب....بفر.....مایید.
آرزو:اههه تو که هنو دار آبغوره میگیری بلند شو لباستو بپوش. 😠
+نمی....تونم آرزو..
آرزو:میگم بلندددددد شوووو
آرزو رفت بیرون و من همچنان اشک میریختم بلند شدم و یه لباس ساده پوشیدم،رفتم توی آشپزخونه😭🙂
.
.
صدای سلام و احوال پرسی شون میومد .
رفتن نشستن و بعد از مدتی زنعمو نگار که مامان امین بود گفت
زنعمو:عروس خانم چایی نمیارن؟😊
راحله خاهر امین بود که من باهاش خیلی کَل کَل میکردم.
راحله:مگه بلده؟؟😂
وخندید.از روی صندلی بلند شدم و چایی رو ریختم و بردم به همشون تعارف کردم و بعدش به هیچ کس اجازه حرف زدن ندادم، نه گذاشتم نه برداشتم گفتم
+من اهل مقدمه چینی نیستم، راحت بگم زنعمو من هیچ حسی به پسر شما ندارم شاید بقیه از خداشون باشه و عاشقش باشن ولی من مردی میخوام که فقط مال خودم باشه حتی بقیه ازش بدشون بیاند برای همه اخمو باشه و فقط برامن مهربون باشه، من مردی میخوام که مرد زندگی باشه، من مردی میخوام که خرج زندگیو خودش بده نه از پدرش بگیره!من مردی میخوام که مومن باشه، من مردی نمخوااام که مشروب بخوره، مردی نمیخوام که هر روز با دخترای نامحرم گرم بگیره، مردی نمیخوام که هر روز باهم دعوا کنیم،😭
گریم شدت گرفته بود، سینی رو گذاشتم روی میز و از پله ها بالا رفتم و رسیدم به اتاقم صدای زنعمو رو میشنیدم که میگفت
زنعمو:دست شما دردنکنه، واقعا که
و بعد هم رفتن، آرزو اومد بالا و گفت
– این چه رفتاری بود کردی میدونی چقدر بابات شرمنده شد؟یکم عقلتو به کار ببر آخه.😠
داشت میرفت بیرون که داد زدم
+آرزوووو
با لحن جدی گفت – بلهه؟
+بخدا دوستش نداشتم حرفهایی زدم که راست بود حرفهایی زدم که از اعماق وجودم بود، آرزو دوستش نداشتم میفهمی؟؟؟؟😭
اومد و بغلم کرد منم انقدر گریه کردم که داشتم از حال میرفتم.
– آی دلم، آخــــــــــخ
+چیشید آرزو خوبی؟چت شد؟آرزووووو؟؟عرشیاااااااا
عرشیا بدو بدو اومد تو اتاقم و گفت
~بله؟؟
+آرزو حالش خوب نیست باید بریم بیمارستان!
~(با صدای خیلی بلند که اسمش فریاده)چیییییی؟😰
❀ ادامه دارد😇 ❀
#پارات هفدهم💜👒
•• عاطفه ••
"" یک ماه بعد ""
امشب شب خاستگاری من بود ولی هیچ حسی به امین نداشتم. شاید برای دخترای دیگه یه پسر جنتلمن باشه ولی برای من یه دیوونه است.😒
بی صدا اشک میریختم و گاهی هم قرآن میخوندم .😭📿
تق تق تق.
اشکامو پاک کردم و با صدایی لرزون گفتم
+ب....بفر.....مایید.
آرزو:اههه تو که هنو دار آبغوره میگیری بلند شو لباستو بپوش. 😠
+نمی....تونم آرزو..
آرزو:میگم بلندددددد شوووو
آرزو رفت بیرون و من همچنان اشک میریختم بلند شدم و یه لباس ساده پوشیدم،رفتم توی آشپزخونه😭🙂
.
.
صدای سلام و احوال پرسی شون میومد .
رفتن نشستن و بعد از مدتی زنعمو نگار که مامان امین بود گفت
زنعمو:عروس خانم چایی نمیارن؟😊
راحله خاهر امین بود که من باهاش خیلی کَل کَل میکردم.
راحله:مگه بلده؟؟😂
وخندید.از روی صندلی بلند شدم و چایی رو ریختم و بردم به همشون تعارف کردم و بعدش به هیچ کس اجازه حرف زدن ندادم، نه گذاشتم نه برداشتم گفتم
+من اهل مقدمه چینی نیستم، راحت بگم زنعمو من هیچ حسی به پسر شما ندارم شاید بقیه از خداشون باشه و عاشقش باشن ولی من مردی میخوام که فقط مال خودم باشه حتی بقیه ازش بدشون بیاند برای همه اخمو باشه و فقط برامن مهربون باشه، من مردی میخوام که مرد زندگی باشه، من مردی میخوام که خرج زندگیو خودش بده نه از پدرش بگیره!من مردی میخوام که مومن باشه، من مردی نمخوااام که مشروب بخوره، مردی نمیخوام که هر روز با دخترای نامحرم گرم بگیره، مردی نمیخوام که هر روز باهم دعوا کنیم،😭
گریم شدت گرفته بود، سینی رو گذاشتم روی میز و از پله ها بالا رفتم و رسیدم به اتاقم صدای زنعمو رو میشنیدم که میگفت
زنعمو:دست شما دردنکنه، واقعا که
و بعد هم رفتن، آرزو اومد بالا و گفت
– این چه رفتاری بود کردی میدونی چقدر بابات شرمنده شد؟یکم عقلتو به کار ببر آخه.😠
داشت میرفت بیرون که داد زدم
+آرزوووو
با لحن جدی گفت – بلهه؟
+بخدا دوستش نداشتم حرفهایی زدم که راست بود حرفهایی زدم که از اعماق وجودم بود، آرزو دوستش نداشتم میفهمی؟؟؟؟😭
اومد و بغلم کرد منم انقدر گریه کردم که داشتم از حال میرفتم.
– آی دلم، آخــــــــــخ
+چیشید آرزو خوبی؟چت شد؟آرزووووو؟؟عرشیاااااااا
عرشیا بدو بدو اومد تو اتاقم و گفت
~بله؟؟
+آرزو حالش خوب نیست باید بریم بیمارستان!
~(با صدای خیلی بلند که اسمش فریاده)چیییییی؟😰
❀ ادامه دارد😇 ❀
۲۷۵
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.