رمان " پَروانهِ ' آبی " 🦋✨️
رمان " پَروانهِ ' آبی " 🦋✨️
نویسنده : 《 ARAMIS 》
پارت ¤ ¹⁰ ¤
_________________________________
خوردم به یه شخصی
یکی از خدمتکار ها بود
با ترس نگام کرد
ماری : اوه واقعا معذرت میخوام حواسم نبود
خدمتکار : ن .... ن ... نه من خیلی معذرت میخوام ب ... بخشید ملکه
ماری : نیازی به معذرت خواهی و ترسیدن نیست ، دوتامون حواسمون نبوده حالا هم فراموشش کن چیز مهمی نبود برو به کارت برس
خدمتکار : واقعا خیلی ممنونم ملکه ( تعظیم کرد و رفت )
ویو " تهیونگ "
داشتم به سمت باغ میرفتم که دیدم ماریا از اتاقش اومد بیرون سرش پایین بود و حواسش نبود که به یکی از خدمتکار کار ها برخورد کرد
هه لابد الان میگه که اخراجش کنن و سرش داد میزنه
صبر کن ، چی شد ؟ ازش معذرت خواهی کرد ؟ واقعا ماریا از یه خدمتکار معذرت خواهی کرد ؟ باورم نمیشه چش شده خیلی رفتاراش عوض شده
ویو " ماری "
بعد از اینکه از اون خدمتکار معذرت خواهی کردم دوباره راهمو ادامه دادم و به سمت کتابخونه روانه شدم
درشو باز کردم و رفتم سمت قفسه کتابا
برای هر قسمت ژانرش رو نوشته بود
به قسمت تخیلی فانتزی ها رفتم
وایسا ! این کتاب سفر به انتهای دنیا نیست ؟ اینجا چیکار میکنه ، چجوری اومده اینجا ، این کتاب که تو کتابخونه خانم هلین بود
اینجا چرا همه چیش عجیبه
باید ببینم برادرم ، مادرم و پدرم کی هستن که تهیونگ منو تو مراسم اونا دیده
باید برم از خود تهیونگ بخوام
ایششش مرتیکه پررو دوباره باید باهاش روبه رو بشم اه
رفتم سمت اتاقی که ملودی بهم گفته بود
درشو زدم که به صدای بم تهیونگ که میگفت : بیا تو
مواجه شدم ، لعنتییییی چقد صداش هات بود
درو باز کردم که چشمای چهارتا شده تهیونگ و دیدم
انگار انتظار نداشت بیام به دیدنش
تهیونگ : جانم چیزی شده
ماری : میخواستم درخواست کنم که برادرم به همراه پدر مادرم بیام اینجا
تهیونگ : همین ؟ چیز دیگه ای نمیخواستی بگی ؟
ماری : خیر ( زد تو ذوق بچم )
تهیونگ : باشه پس ، بهشون درخواست نامه میدم و زمانش اومدنشون هم بهت میگم
ماری : ممنون خدافظ ( سرد )
مرتیکه تو چشام زل میزنه میگه چیز دیگه ای نمیخواستی بگی ؟ هااااا چیه انتظار داری بیام قربون صدقه ات برم ؟ با کاری که کردی ایششش :|
مردم چقد پررو شدن
رفتم سنت اتاقم که دیدم ملودی داره میاد سمتم
ملودی : خانم خبر خوب دارم براتون
____________________________________
نویسنده : 《 ARAMIS 》
پارت ¤ ¹⁰ ¤
_________________________________
خوردم به یه شخصی
یکی از خدمتکار ها بود
با ترس نگام کرد
ماری : اوه واقعا معذرت میخوام حواسم نبود
خدمتکار : ن .... ن ... نه من خیلی معذرت میخوام ب ... بخشید ملکه
ماری : نیازی به معذرت خواهی و ترسیدن نیست ، دوتامون حواسمون نبوده حالا هم فراموشش کن چیز مهمی نبود برو به کارت برس
خدمتکار : واقعا خیلی ممنونم ملکه ( تعظیم کرد و رفت )
ویو " تهیونگ "
داشتم به سمت باغ میرفتم که دیدم ماریا از اتاقش اومد بیرون سرش پایین بود و حواسش نبود که به یکی از خدمتکار کار ها برخورد کرد
هه لابد الان میگه که اخراجش کنن و سرش داد میزنه
صبر کن ، چی شد ؟ ازش معذرت خواهی کرد ؟ واقعا ماریا از یه خدمتکار معذرت خواهی کرد ؟ باورم نمیشه چش شده خیلی رفتاراش عوض شده
ویو " ماری "
بعد از اینکه از اون خدمتکار معذرت خواهی کردم دوباره راهمو ادامه دادم و به سمت کتابخونه روانه شدم
درشو باز کردم و رفتم سمت قفسه کتابا
برای هر قسمت ژانرش رو نوشته بود
به قسمت تخیلی فانتزی ها رفتم
وایسا ! این کتاب سفر به انتهای دنیا نیست ؟ اینجا چیکار میکنه ، چجوری اومده اینجا ، این کتاب که تو کتابخونه خانم هلین بود
اینجا چرا همه چیش عجیبه
باید ببینم برادرم ، مادرم و پدرم کی هستن که تهیونگ منو تو مراسم اونا دیده
باید برم از خود تهیونگ بخوام
ایششش مرتیکه پررو دوباره باید باهاش روبه رو بشم اه
رفتم سمت اتاقی که ملودی بهم گفته بود
درشو زدم که به صدای بم تهیونگ که میگفت : بیا تو
مواجه شدم ، لعنتییییی چقد صداش هات بود
درو باز کردم که چشمای چهارتا شده تهیونگ و دیدم
انگار انتظار نداشت بیام به دیدنش
تهیونگ : جانم چیزی شده
ماری : میخواستم درخواست کنم که برادرم به همراه پدر مادرم بیام اینجا
تهیونگ : همین ؟ چیز دیگه ای نمیخواستی بگی ؟
ماری : خیر ( زد تو ذوق بچم )
تهیونگ : باشه پس ، بهشون درخواست نامه میدم و زمانش اومدنشون هم بهت میگم
ماری : ممنون خدافظ ( سرد )
مرتیکه تو چشام زل میزنه میگه چیز دیگه ای نمیخواستی بگی ؟ هااااا چیه انتظار داری بیام قربون صدقه ات برم ؟ با کاری که کردی ایششش :|
مردم چقد پررو شدن
رفتم سنت اتاقم که دیدم ملودی داره میاد سمتم
ملودی : خانم خبر خوب دارم براتون
____________________________________
۴.۷k
۱۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.