فیک کوک
پارت ۱۱
کوک
امروز روزی بود که باید ات میدزدیدم به افرادم گفتم که ات بیهوش کنن بیارن داخل ماشین چند دقیقه شد ات و مین هو بیهوش اوردن داخل ماشین داشتم نگاهش میکردم که بعد از ۵سال چقدر تغییرکرده باشه داشتم نگاه صورتش میکردم دیدم چندتا تاره سفید تو موهاش هست حواسم نبود یه مشتی خورد تو صورتم وقتی صورتم بالا گرفتم دیدم بله مین هو بیدار شده میگه این بیهوش نشده بود
-مین هو این چه کاری بود کردی (عصبی )
!به خاطر که منو مامانم دزدیدی (لحنه بچه گونه )
کوک روبه بادیگاردش که وگفت :چرا این بچه بیهوش نیست تو خواست جواب بده مین هو جواب داد
!هع فکردی من نفهمیدم
-چطوری بیهوش نشدی (تعجب )
!وقتی آموزش ببینی همینه
!حالا مامانم کجا میبرین
-کوچولو من ………
@قربان رسیدم
بنده
کوک ات بغل کرد برود داخل اتاقش بعد اومد با مین هو بازی کرد
۱ساعت بعد
ات
با سردردی از جام بلند شدم نگاهی به اطرافم کردم یه اتاقی با تم مشکی و سفید بود تازه یادم اومد مین هو کنارم نیست تنها چیزی که از کوک باقی سریع از اتاق خارج شدم رفتم پایین دیدم صدای خنده میاد دیدم مین هو با یه مردی بازی میکنه تازه متوجه حضور من شدن وقتی سروش بالا گرفت با قیافه کوک متوجه شدم
+تو چرا منو آوردی
-ات ببین هانول منو با زور بوس کردم
+من از کجا بفهمم که دورغ نمیگی (یکم داد)
-مدرک دارم
+اصلا هرچی منو نمیگی با خوشحالی اومدم شرکتت تا خبر حامله شدنمو بگم (بغض)
-چی یعنی میگی
+اره مین هو پسرت هست منو نمیگی با این همه سختی مین هو بزرگ کردم اگر با کای آشنا نمیشدم معلوم نبود تا الان کجا بودم ۵سال با بدبختی زندگی کردم حتی پدر خودم بهم زنگ نزد ببینه حاله دخترش چطوره (گریه )
-منو پدرت دنبالت گشتیم پیدا نکردیم (داد)
+من چیکار کنم وقتی مین هو میدیدم یاد تو میدازه مین هو هیچ وقت نگفت پدرم کجاست ولی خودم بهش راستشو میگفتم (گریه )
!مامان این آقاهه بابامه (بغض)
+اره این همون بابای که میگفتم (عصبی)
بنده
تا ات اینو گفت مین هو رفت بغل کوک
!بابا چرا بهم نگفتی که من پسرتم
-گریه نکن پسره قشنگم
!بابا دل برات تنگ شده بود (گریه شدید)
-منم همین طور
بنده
ات تا خواست حرف بزنه صدای دره خونه اومد کوک مین هو بغل کردن و رفت درو باز کرد وقتی اون فردا وارد شد که جز جیمین و یونا نبود
یونا
امروز با جیمین داشتیم میرفتم خونه کوک امروز روز تولد ات بود همیشه کوک چون ات نبود براش تولد میگرفت با اینکه نبود منم خیلی دلداریش میدادم بازم فایده نداشت وقتی دره خونش زدیم درو باز کرد یه بچه بغلش بود تعجب کردم وقتی وارده خونه شدیم ات دیدم داشت گریه میکرد وقتی منو دیده سریع اومد بغلم کرد من هنوز تو شک بودم
»خودتی ات (گریه )
+اره منم یونا
»خیلی دلن برات تنگ شده بود کونی
+منم (گریه )
»دختر ابن همه سال کجا بودی
برات توضیع میدم ……
کوک
امروز روزی بود که باید ات میدزدیدم به افرادم گفتم که ات بیهوش کنن بیارن داخل ماشین چند دقیقه شد ات و مین هو بیهوش اوردن داخل ماشین داشتم نگاهش میکردم که بعد از ۵سال چقدر تغییرکرده باشه داشتم نگاه صورتش میکردم دیدم چندتا تاره سفید تو موهاش هست حواسم نبود یه مشتی خورد تو صورتم وقتی صورتم بالا گرفتم دیدم بله مین هو بیدار شده میگه این بیهوش نشده بود
-مین هو این چه کاری بود کردی (عصبی )
!به خاطر که منو مامانم دزدیدی (لحنه بچه گونه )
کوک روبه بادیگاردش که وگفت :چرا این بچه بیهوش نیست تو خواست جواب بده مین هو جواب داد
!هع فکردی من نفهمیدم
-چطوری بیهوش نشدی (تعجب )
!وقتی آموزش ببینی همینه
!حالا مامانم کجا میبرین
-کوچولو من ………
@قربان رسیدم
بنده
کوک ات بغل کرد برود داخل اتاقش بعد اومد با مین هو بازی کرد
۱ساعت بعد
ات
با سردردی از جام بلند شدم نگاهی به اطرافم کردم یه اتاقی با تم مشکی و سفید بود تازه یادم اومد مین هو کنارم نیست تنها چیزی که از کوک باقی سریع از اتاق خارج شدم رفتم پایین دیدم صدای خنده میاد دیدم مین هو با یه مردی بازی میکنه تازه متوجه حضور من شدن وقتی سروش بالا گرفت با قیافه کوک متوجه شدم
+تو چرا منو آوردی
-ات ببین هانول منو با زور بوس کردم
+من از کجا بفهمم که دورغ نمیگی (یکم داد)
-مدرک دارم
+اصلا هرچی منو نمیگی با خوشحالی اومدم شرکتت تا خبر حامله شدنمو بگم (بغض)
-چی یعنی میگی
+اره مین هو پسرت هست منو نمیگی با این همه سختی مین هو بزرگ کردم اگر با کای آشنا نمیشدم معلوم نبود تا الان کجا بودم ۵سال با بدبختی زندگی کردم حتی پدر خودم بهم زنگ نزد ببینه حاله دخترش چطوره (گریه )
-منو پدرت دنبالت گشتیم پیدا نکردیم (داد)
+من چیکار کنم وقتی مین هو میدیدم یاد تو میدازه مین هو هیچ وقت نگفت پدرم کجاست ولی خودم بهش راستشو میگفتم (گریه )
!مامان این آقاهه بابامه (بغض)
+اره این همون بابای که میگفتم (عصبی)
بنده
تا ات اینو گفت مین هو رفت بغل کوک
!بابا چرا بهم نگفتی که من پسرتم
-گریه نکن پسره قشنگم
!بابا دل برات تنگ شده بود (گریه شدید)
-منم همین طور
بنده
ات تا خواست حرف بزنه صدای دره خونه اومد کوک مین هو بغل کردن و رفت درو باز کرد وقتی اون فردا وارد شد که جز جیمین و یونا نبود
یونا
امروز با جیمین داشتیم میرفتم خونه کوک امروز روز تولد ات بود همیشه کوک چون ات نبود براش تولد میگرفت با اینکه نبود منم خیلی دلداریش میدادم بازم فایده نداشت وقتی دره خونش زدیم درو باز کرد یه بچه بغلش بود تعجب کردم وقتی وارده خونه شدیم ات دیدم داشت گریه میکرد وقتی منو دیده سریع اومد بغلم کرد من هنوز تو شک بودم
»خودتی ات (گریه )
+اره منم یونا
»خیلی دلن برات تنگ شده بود کونی
+منم (گریه )
»دختر ابن همه سال کجا بودی
برات توضیع میدم ……
۱۲.۵k
۰۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.