فیک 𝖒𝖞 𝖘𝖜𝖊𝖊𝖙 𝖑𝖔𝖛𝖊 🐢🙇🏻♀️🧶پارت¹⁰
همه چیش شبیه قصر خودشون بود اما تنها فرقش این بود که اونجا سراسر گل های کاغذی صورتی بود... محو تماشای گل های کاغذی بودم که صدای پیانویی توجه ام رو جلب کرد... رد صدا رو گرفتم و وارد اقامتگاه شدم و پسر مو مشکی و کم سن و سالی رو دیدم که مشغول نواختن پیانو بود...نوایی که قلب و روحم رو نوازش میکرد با قرار گرفتن جسم براقی روی گردنم برگشتم و با یه پسر همسن اون پیانو زن مواجح شدم
سو « تو کی هستی؟
لیندا « م... من
کوک « سو اون ملکه اس... ملکه لیندا خواهرت
راوی « کوک از لحظه ورود لیندا به اقامتگاه متوجه حضورش شده بود... لایحه شکلات و وانیلی که داشت اونو زود لو میداد... اما سو تا حالا لیندا رو ندیده بود و برای همین اونو نشناخت با اومدن سو و گذاشتن شمشیرش روی گردن لیندا دست از پیانو زدن برداشت و به سو فهموند لیندا خواهرشه
سو « تو دختر راکی؟
لیندا « تو گفتی من خواهر اینم؟
کوک « من شاهزاده کوک هستم و ایشون همراه من چان سو.... برادر شما
لیندا « برای لحظه مکالمه مادرم با راک که میگفت پسرت رو وارد دربار کن از جلوی چشمم گذشت... پس اون برادر منه اما چرا همراه راک نیست... برگشتم و به چهره شیرین کوک زل زدم... مونیکا راست میگفت واقعا چهره زیبا و دلربایی داشت ... و ماریا حق داشت دیوانه وار عاشقش باشه... لبخند کیوتی زد و گفت
کوک « میدونم خیلی خوشتیپم ... نیاز به تعریف نیست...
لیندا « سو رو بغل کردم .. رایحه اش قهوه بود... و چهره جذابی داشت.... نمیدونم چی شد که یهو رفت و من و شاهزاده کوک رو تنها گذاشت... موهای مشکیش و لباس سلطنتیش... تو از افسانه ها اومدی؟ با چهره کیوتی نگاهم کرد و گفت
کوک « ملکه تمایل دارن با بنده قدم بزنن؟
لیندا « بگو لیندا.... این جوری راحت ترم...
کوک « نونا
لیندا « شاهزاده
کوک « شما هم منو کوک صدا کن... گفتم نونا چون مثل هوسوک دو سال ازم بزرگتری...
یک هفته بعد //
راوی « یک هفته از ازدواج لیندا با جیهوپ میگذشت و توی این یه هفته جیهوپ اصلا به دیدن لیندا نرفته بود... تنها کسی که باعث میشد لیندا این شرایط رو تحمل کنه کوک بود... از اون روز توی اقامتگاه و پیمان دوستی ای که بستن ... کوک هر روز به دیدن لیندا میومد و حسابی صمیمی شده بودن ..
لیندا « پیرهن بلند صورتی ای پوشیده بودم و داشتم منظره قصر رو نگاه میکردم... کوک تنها کسی بود که توی این شرایط سنگ صبورم شده بود و مراقبم بود... با اینکه جیهوپ کلی دعوامون میکرد اما اون بازم یواشکی به دیدنم میومد ... با گرفتن چشمام و حس رایحه شیرینش لبخندی زدم و گفتم « کوکییی
کوک « نونااا... بدو بریم باغ اقامتگاهم ...
راوی « کوک دست فرشته زیباییش رو گرفت و بدو بدو به سمت اقامتگاهش رفتن.. با رسیدن به اقامتگاه نفس نفس زنان ایستادن
سو « تو کی هستی؟
لیندا « م... من
کوک « سو اون ملکه اس... ملکه لیندا خواهرت
راوی « کوک از لحظه ورود لیندا به اقامتگاه متوجه حضورش شده بود... لایحه شکلات و وانیلی که داشت اونو زود لو میداد... اما سو تا حالا لیندا رو ندیده بود و برای همین اونو نشناخت با اومدن سو و گذاشتن شمشیرش روی گردن لیندا دست از پیانو زدن برداشت و به سو فهموند لیندا خواهرشه
سو « تو دختر راکی؟
لیندا « تو گفتی من خواهر اینم؟
کوک « من شاهزاده کوک هستم و ایشون همراه من چان سو.... برادر شما
لیندا « برای لحظه مکالمه مادرم با راک که میگفت پسرت رو وارد دربار کن از جلوی چشمم گذشت... پس اون برادر منه اما چرا همراه راک نیست... برگشتم و به چهره شیرین کوک زل زدم... مونیکا راست میگفت واقعا چهره زیبا و دلربایی داشت ... و ماریا حق داشت دیوانه وار عاشقش باشه... لبخند کیوتی زد و گفت
کوک « میدونم خیلی خوشتیپم ... نیاز به تعریف نیست...
لیندا « سو رو بغل کردم .. رایحه اش قهوه بود... و چهره جذابی داشت.... نمیدونم چی شد که یهو رفت و من و شاهزاده کوک رو تنها گذاشت... موهای مشکیش و لباس سلطنتیش... تو از افسانه ها اومدی؟ با چهره کیوتی نگاهم کرد و گفت
کوک « ملکه تمایل دارن با بنده قدم بزنن؟
لیندا « بگو لیندا.... این جوری راحت ترم...
کوک « نونا
لیندا « شاهزاده
کوک « شما هم منو کوک صدا کن... گفتم نونا چون مثل هوسوک دو سال ازم بزرگتری...
یک هفته بعد //
راوی « یک هفته از ازدواج لیندا با جیهوپ میگذشت و توی این یه هفته جیهوپ اصلا به دیدن لیندا نرفته بود... تنها کسی که باعث میشد لیندا این شرایط رو تحمل کنه کوک بود... از اون روز توی اقامتگاه و پیمان دوستی ای که بستن ... کوک هر روز به دیدن لیندا میومد و حسابی صمیمی شده بودن ..
لیندا « پیرهن بلند صورتی ای پوشیده بودم و داشتم منظره قصر رو نگاه میکردم... کوک تنها کسی بود که توی این شرایط سنگ صبورم شده بود و مراقبم بود... با اینکه جیهوپ کلی دعوامون میکرد اما اون بازم یواشکی به دیدنم میومد ... با گرفتن چشمام و حس رایحه شیرینش لبخندی زدم و گفتم « کوکییی
کوک « نونااا... بدو بریم باغ اقامتگاهم ...
راوی « کوک دست فرشته زیباییش رو گرفت و بدو بدو به سمت اقامتگاهش رفتن.. با رسیدن به اقامتگاه نفس نفس زنان ایستادن
۶۸.۴k
۲۴ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.