part 82
#part_82
#فراذ
صاف ایستاد سرشم انداخت پایین نیکام یهو برگشت و با اخم اومد چیزی بگه که اونم تا منو دید کاملا واضح
جا خورد حالا دوتامون شکه و گیج خیره شدیم بهم لباسش بالا رفته بود و پاهای کشیدش کاملا در معرض دید مستقیمم بود یهو بلند شد و ایستاد اونم رنگش پریده بود خواست فرار کنه که چشمش به مامانم خورد و هل خودشو ب*غ*ل کرد کم کم داشت خندم میگرفت صورتاشون خیلی بامزه شده بود ولی واسه اینکه خندم مشخص نشه پوزخند نشوندم رو ل*ب*م دستامو کردم تو جیب شلوارمو خطاب به مامانم گفتم
- مامان خدمتکار جدید استخدام کردی؟
مامانم فقط غش کرده بود از خنده نیکا سرشو بالا اورد و خواست بپره بهم که پشیمون شد و دوباره سرشو انداخت پایین تعجب کردم ولی به روم نیوردم فقط پوزخندم پررنگ تر شد از نیکا زبون دراز بعید بود ازین پرهیزکاریا دیانا بدون اینکه نگام کنه دست نیکارو گرفت و گفت :
- ب..ببخشید .. ما ...میریم بالا
بعدم دوتاشون به سرعت دور شدن منم فقط به مصیر رفتنشون خیره شدم مامان که خنده هاش تقریبا تموم شده بود گفت
- وای من عاشق شیطنتای این دخترم هیچوقت تاحالا اینقدر نخندیده بودم
بلاخره اون لبخندی که میخواستم جلوشو بگیرم نمایان شد سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم منم شیطنتاشو دوست داشتم مثل صبح قطعا اگه کس دیگه ای جای نیکت بود زندش نمیزاشتم ولی نیکا. تصویر خیسش تو اون بلیز سفید اومد جلوی چشمم انگار چیزی نپوشیده بود سرمو تکون دادمو سعی کردم فکرشو از سرم بیرون کنم بی حرف رفتم سمت پله ها و همینجوری که میرفتم باال گفتم:
- راستی سلام مامان برم لباس عوض کنم میام
بی توجه به اتاق دخترا رفتم تو اتاقمو درم بستم عجب روزی بود یه دوش سریع گرفتم و لباسامو سریع با یه تیشرت و شلوار راحتی عوض کردم خیلی گرسنه بودم واسه همین یه راست رفتم سمت میز و به یکی از خدمه ها سپردم میزو
بچینه مامان نشست سر میز منم نشستم ولی دیانا و نیکا نبودن خواستم بپرسم کجان که دیدم دارن از پله ها میان پایین دوتا شون سر شون پایین بود اروم بی حرف نشستن کنار هم سر میز
#فراذ
صاف ایستاد سرشم انداخت پایین نیکام یهو برگشت و با اخم اومد چیزی بگه که اونم تا منو دید کاملا واضح
جا خورد حالا دوتامون شکه و گیج خیره شدیم بهم لباسش بالا رفته بود و پاهای کشیدش کاملا در معرض دید مستقیمم بود یهو بلند شد و ایستاد اونم رنگش پریده بود خواست فرار کنه که چشمش به مامانم خورد و هل خودشو ب*غ*ل کرد کم کم داشت خندم میگرفت صورتاشون خیلی بامزه شده بود ولی واسه اینکه خندم مشخص نشه پوزخند نشوندم رو ل*ب*م دستامو کردم تو جیب شلوارمو خطاب به مامانم گفتم
- مامان خدمتکار جدید استخدام کردی؟
مامانم فقط غش کرده بود از خنده نیکا سرشو بالا اورد و خواست بپره بهم که پشیمون شد و دوباره سرشو انداخت پایین تعجب کردم ولی به روم نیوردم فقط پوزخندم پررنگ تر شد از نیکا زبون دراز بعید بود ازین پرهیزکاریا دیانا بدون اینکه نگام کنه دست نیکارو گرفت و گفت :
- ب..ببخشید .. ما ...میریم بالا
بعدم دوتاشون به سرعت دور شدن منم فقط به مصیر رفتنشون خیره شدم مامان که خنده هاش تقریبا تموم شده بود گفت
- وای من عاشق شیطنتای این دخترم هیچوقت تاحالا اینقدر نخندیده بودم
بلاخره اون لبخندی که میخواستم جلوشو بگیرم نمایان شد سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم منم شیطنتاشو دوست داشتم مثل صبح قطعا اگه کس دیگه ای جای نیکت بود زندش نمیزاشتم ولی نیکا. تصویر خیسش تو اون بلیز سفید اومد جلوی چشمم انگار چیزی نپوشیده بود سرمو تکون دادمو سعی کردم فکرشو از سرم بیرون کنم بی حرف رفتم سمت پله ها و همینجوری که میرفتم باال گفتم:
- راستی سلام مامان برم لباس عوض کنم میام
بی توجه به اتاق دخترا رفتم تو اتاقمو درم بستم عجب روزی بود یه دوش سریع گرفتم و لباسامو سریع با یه تیشرت و شلوار راحتی عوض کردم خیلی گرسنه بودم واسه همین یه راست رفتم سمت میز و به یکی از خدمه ها سپردم میزو
بچینه مامان نشست سر میز منم نشستم ولی دیانا و نیکا نبودن خواستم بپرسم کجان که دیدم دارن از پله ها میان پایین دوتا شون سر شون پایین بود اروم بی حرف نشستن کنار هم سر میز
۱.۹k
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.