پارت 59
اجوما که رفت؛ به سمت سرویس رفتم، صورتم رو شستم و پایین
رفتم. روی میز نشستم و با اشارهی بابا شروع کردیم. وسطهای
غذا بودیم که بابا گفت:
بابای ت: ت ، فردا شب جک همراه خانوادهی عموت میان.
دست از غذا کشیدم و رو بهش گفتم:
ت :در چه مورد؟
بابای ت :تو و جک.
کلافه گفتم:
ت:اما بابا...
بابای ت: روی حرف من حرف نباشه، همین که گفتم؛ الان هم غذات رو
بخور!
و خودش شروع کرد و من موندم؛ موندم چطور بدون تصمیم
من این کار رو میکنه و به مامان که خیره به بابا بود نگاه
کردم.
کلافه از روی میز بلند شدم، هنوز قدم اول رو برنداشته بودم که
بابا با صدای بلند و تحکم مخصوص به خودش گفت:
بابای ت:ت برگرد و بشین سر جات!
لب گزیدم تا حرفی نزنم و وضعیت رو بدتر نکنم؛ به مامان نگاه
به مامان نگاه کردم که رو به بابا گفت
مامان ت:چیکارش داری بچمو
یعنی چی؟ اونها که برای عروسی نمیان، فقط برای یه
خواستگاری میان.
کلافه گفتم:
ت:اما مثل اینکه بیشتر برای عروسی میان تا خواستگاری.
و دیگه منتظر جواب ازشون نموندم و تند به بالا رفتم، در اتاق
رو محکم کوبیدم و خودم رو روی تخت رها کردم؛ چرا
نمیفهمن من نمیخوام؟ چرا؟
خسته شدم، خسته! سرم رو توی بالشت فرو بردم که صدای
گوشیم بلند شد. نیمخیز شدم و بدون نگاه به صفحه جواب دادم:
ت:بله؟
جولیا: اِ، سلام ت.
با شنیدن صدای جولیا راست روی تخت نشستم و گفتم:
ت: چطوری دختر؟
جولیا: قربونت، چیکار میخوای کنم؟ همش درس و دانشگاه؛ تو چی
می کنی؟
چشم هام رو محکم بهم فشردم تا از ریزش اشکهام جلوگیری
کنم و گفتم:
ت:من هم خوبم؛ جولیا، میشه یه سوال رو بدون چون و چرا
سکوت کرد که گفتم:
ت:جولیا....
سریع وسط حرفم پرید و تند تند شروع به گفتن کرد:
جولیا: باور کن وقتی استاد اومد و ازم خواهش کرد، ترسیدم چیزی
شده
رفتم. روی میز نشستم و با اشارهی بابا شروع کردیم. وسطهای
غذا بودیم که بابا گفت:
بابای ت: ت ، فردا شب جک همراه خانوادهی عموت میان.
دست از غذا کشیدم و رو بهش گفتم:
ت :در چه مورد؟
بابای ت :تو و جک.
کلافه گفتم:
ت:اما بابا...
بابای ت: روی حرف من حرف نباشه، همین که گفتم؛ الان هم غذات رو
بخور!
و خودش شروع کرد و من موندم؛ موندم چطور بدون تصمیم
من این کار رو میکنه و به مامان که خیره به بابا بود نگاه
کردم.
کلافه از روی میز بلند شدم، هنوز قدم اول رو برنداشته بودم که
بابا با صدای بلند و تحکم مخصوص به خودش گفت:
بابای ت:ت برگرد و بشین سر جات!
لب گزیدم تا حرفی نزنم و وضعیت رو بدتر نکنم؛ به مامان نگاه
به مامان نگاه کردم که رو به بابا گفت
مامان ت:چیکارش داری بچمو
یعنی چی؟ اونها که برای عروسی نمیان، فقط برای یه
خواستگاری میان.
کلافه گفتم:
ت:اما مثل اینکه بیشتر برای عروسی میان تا خواستگاری.
و دیگه منتظر جواب ازشون نموندم و تند به بالا رفتم، در اتاق
رو محکم کوبیدم و خودم رو روی تخت رها کردم؛ چرا
نمیفهمن من نمیخوام؟ چرا؟
خسته شدم، خسته! سرم رو توی بالشت فرو بردم که صدای
گوشیم بلند شد. نیمخیز شدم و بدون نگاه به صفحه جواب دادم:
ت:بله؟
جولیا: اِ، سلام ت.
با شنیدن صدای جولیا راست روی تخت نشستم و گفتم:
ت: چطوری دختر؟
جولیا: قربونت، چیکار میخوای کنم؟ همش درس و دانشگاه؛ تو چی
می کنی؟
چشم هام رو محکم بهم فشردم تا از ریزش اشکهام جلوگیری
کنم و گفتم:
ت:من هم خوبم؛ جولیا، میشه یه سوال رو بدون چون و چرا
سکوت کرد که گفتم:
ت:جولیا....
سریع وسط حرفم پرید و تند تند شروع به گفتن کرد:
جولیا: باور کن وقتی استاد اومد و ازم خواهش کرد، ترسیدم چیزی
شده
۵.۱k
۲۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.