فیک shadow of death 🐢🕸فصل دوم پارت¹
لونا « صبح با صدای گریه یونینگ چشمام رو باز کردم...بچه از گریه سرخ شده بود...هر چی چشم چشم کردم جیمین رو پیدا نکردم...شیشه شیر یونینگ رو برداشتم و شیرش رو آماه کردم..بغلش کردم و به محظ اینکه شیر رو گذاشتم توی دهنش با دستای کوچولوش اونو گرفت و شروع به خوردن کرد...کلی قربون صدقه اش رفتم و همون جور که یونینگ توی بغلم بود از اتاق خارج شدم و رفتم سمت اتاق کار جیمین...در زدم و با شنیدن صداش وارد اتاق شد...
جیمین « با صدای زنگ گوشی پریدم و سریع قطعش کردم...نفس راحتی کشیدم و به فرشته های زندگیم نگاه کردم...خوشبختانه از خواب بیدار نشده بودن...کل شب لونا با یونینگ کوچولو گیر بود و دیر خوابیدن برای همین اروم از تخت پایین اومدم و آماده شدم...کارای مهمی داشتم که باید انجامشون میدادم و از تهیونگ خواستم بیاد عمارت...به افرادم دستور داده بودم چوی و ربکا رو پیدا کنن تا اگه خواستن دردسر درست کنن جلوشون رو بگیرم...با شنیدن صدای در اتاق سرم رو بلند کردم و گفتم « بیا داخل
راوی « جیمین با دیدن پسر کوچولوش و لونایی که شبیه هیولا ها شده بود لبخندی زد...بلند شد و یونینگ رو از لونا گرفت...
لونا « یه وقت سراغی از فقیر فقرا نگیری هااااا...بیا نگفتم بچه بیاد اونو بیشتر از من دوست داری...اول یونینگ رو گرفتی...ایشششش
جیمین « هیولای حسودم برو به سر و وضعت برس بعد بیا خدمتت برسم...
لونا « هیولا عمته...تا دیروز زیبای خفته بودم که
جیمین « برو خودتو توی آینه نگاه کن...با اینگی که یونینگ کرد نگاهی بهش کردم...بفرما بچه هم به حرف اومد...پسرم با مامانی بگو چطور شده...
لونا « باشه باشه...رفتم سمت روشویی اتاق جیمین و به محض دیدن خودم توی اینه جیغی کشیدم و با سرعت نور از اتاق خارج شدم...موهام گره خورده بود و زیر چشمام سیاه بود...آرایشم پخش شده بود و به فنا رفته بودم....
جیمین « خدای من...یونینگ بابایی مامانت بیشتر از تو نیاز به مراقبت داره...
راوی « با این حرف جیمین پسر کوچولوی توی بغلش شیشه شیرش رو ول کرد و لبخند لثه ای به بابا موچیش زد....جیمین آروق یونینگ رو گرفت و رفت دنبال لونا
جیمین « آجوما....میهی....کجایین
میهی « بله ارباب
جیمین « میهی یونینگ رو نگه دار تا برم پیش لونا
میهی « چشم...بیا بغل خاله ببینم قند و عسل...یونینگ رو گرفتم...برعکس پدر و مادرش که الان اخلاقشون گرگی بود این بچه مهربون و خوش خنده بود....از پله ها پایین اومدم و با دیدن تهیونگ لبخندی زدم....ارباب کیمممممم
تهیونگ « دقیقا بعد از به دنیا اومدن یونینگ دردسر های ما هم بیشتر شد و منو و جیمین حسابی سرمون شلوغ بود...هنوز هیچی نشده دلم برای اون تیله های مشکی براق تنگ شده....یونینگ واقعا دوست داشتنی بود با رسیدن به عمارت جیمین به راننده دستور توقف دادم
جیمین « با صدای زنگ گوشی پریدم و سریع قطعش کردم...نفس راحتی کشیدم و به فرشته های زندگیم نگاه کردم...خوشبختانه از خواب بیدار نشده بودن...کل شب لونا با یونینگ کوچولو گیر بود و دیر خوابیدن برای همین اروم از تخت پایین اومدم و آماده شدم...کارای مهمی داشتم که باید انجامشون میدادم و از تهیونگ خواستم بیاد عمارت...به افرادم دستور داده بودم چوی و ربکا رو پیدا کنن تا اگه خواستن دردسر درست کنن جلوشون رو بگیرم...با شنیدن صدای در اتاق سرم رو بلند کردم و گفتم « بیا داخل
راوی « جیمین با دیدن پسر کوچولوش و لونایی که شبیه هیولا ها شده بود لبخندی زد...بلند شد و یونینگ رو از لونا گرفت...
لونا « یه وقت سراغی از فقیر فقرا نگیری هااااا...بیا نگفتم بچه بیاد اونو بیشتر از من دوست داری...اول یونینگ رو گرفتی...ایشششش
جیمین « هیولای حسودم برو به سر و وضعت برس بعد بیا خدمتت برسم...
لونا « هیولا عمته...تا دیروز زیبای خفته بودم که
جیمین « برو خودتو توی آینه نگاه کن...با اینگی که یونینگ کرد نگاهی بهش کردم...بفرما بچه هم به حرف اومد...پسرم با مامانی بگو چطور شده...
لونا « باشه باشه...رفتم سمت روشویی اتاق جیمین و به محض دیدن خودم توی اینه جیغی کشیدم و با سرعت نور از اتاق خارج شدم...موهام گره خورده بود و زیر چشمام سیاه بود...آرایشم پخش شده بود و به فنا رفته بودم....
جیمین « خدای من...یونینگ بابایی مامانت بیشتر از تو نیاز به مراقبت داره...
راوی « با این حرف جیمین پسر کوچولوی توی بغلش شیشه شیرش رو ول کرد و لبخند لثه ای به بابا موچیش زد....جیمین آروق یونینگ رو گرفت و رفت دنبال لونا
جیمین « آجوما....میهی....کجایین
میهی « بله ارباب
جیمین « میهی یونینگ رو نگه دار تا برم پیش لونا
میهی « چشم...بیا بغل خاله ببینم قند و عسل...یونینگ رو گرفتم...برعکس پدر و مادرش که الان اخلاقشون گرگی بود این بچه مهربون و خوش خنده بود....از پله ها پایین اومدم و با دیدن تهیونگ لبخندی زدم....ارباب کیمممممم
تهیونگ « دقیقا بعد از به دنیا اومدن یونینگ دردسر های ما هم بیشتر شد و منو و جیمین حسابی سرمون شلوغ بود...هنوز هیچی نشده دلم برای اون تیله های مشکی براق تنگ شده....یونینگ واقعا دوست داشتنی بود با رسیدن به عمارت جیمین به راننده دستور توقف دادم
۱۴۶.۶k
۰۷ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.