پارت نهم:)
بعد از مسابقات ا/ت و تهیونگ به شدت باهم صمیمی شده بودن یه جورایی از دوست صمیمی بودن هم عبور کرده بودن بدون همدیگه کاری نمیکردن و یا حتی تنهایی وجود نداشت هرکاری که داشتن رو باهم انجام میدادن
اینبار ا/ت با لبخند وارد خونه شد
پدرش با تعجب به لبخند دخترش خیره شده بود...یه چیزی براش عجیب بود(نه میخوای نباشه؟)
پرسید:میبینم خوشحالی؟
اما ا/ت خیلی توی دنیای خودش بود
بلند تر گفت: ا/ت با توام
به خودش اومد:ب..بله پدر؟
گفت: اینجوری میخوای درس بخونی؟ حواست کجاست؟
ترسید ولی خودشو جمع کرد:هیچی فقط داشتم به آینده فکر می کردم
پدرش پوزخندی زد و گفت: خوبه حالا برو
تعظیم کرد و رفت توی اتاقش...چطوری میخواست تهیونگ رو به این خانواده بیاره؟وقتی پدرش برای یک دقیقه حواس پرتی این کارو می کرد مطمئنا اگه میگفت از تهیونگ خوشش میاد گردنشو دار میزد
دختر فکر میکرد تموم شده..پدرش هم بیخیال شده اما غافل از اینکه بدونه پدرش پیگیر میشه روز بعد هم باز رفت دانشگاه..
از هیچی خبر نداشت و تا تهیونگ رو دید محکم بغلش کرد:پسر دلم برات تنگ شده بود
_منم..دیروز بهم زنگ نزدی ..
+بابام خونه بود نشد از تلفنش استفاده کنم:(
_حدس میزدم..خیلی از بابات میترسیا
+چون ترسناکه خب
تمام حرکات و جملات نوشته میشد ...این جملات قرار بود به دست آقای پارک ..پدر ا/ت برسه
اینبار ا/ت خیلی عادی دم در دانشگاه منتظر پدرش موند
بلاخره ماشین پدرش رو دید سوار شد که یه چهره ی عصبی پدرش مواجه شد: چیزی شده؟
پدرش پوزخندی زد:فکر می کنی نشده؟ من فقط ازت خواهش کردم با کیم تهیونگ هم تیمی بشی..نه اینکه این کارا رو بکنی
+ک... کدوم کا..کارا؟
کاغذ رو از توی جیب کتش بیرون آورد: بغل کردن ..دلم برات تنگ شده بود..اینا چه نشونی داره هوم؟
+پدر..من
داد زد: حرف نزننن..بهت گفتم حق عاشق شدن نداری ..درستو میخونی و میری سرکار نهایت هم خودم یه همسر خوب برات پیدا میکنم ..انقدر این سخته؟ چرا حواست نیست؟
میخواست بیخیال بشه اما آیا تا الان نمره ای پایین ۲۰ داشت؟ آیا بچه زرنگ کلاس نبود؟ پس چرا انقدر عذابش میداد؟
+بابا من درسمو که میخونم پایین ۲۰ ندارم من
پوزخندی زد: آره میخونی..چیزی نمیگذره که بخاطر این پسره حواست پرت میشه و دیگه نمیخونی
+من بچه نیستم که نتونم درسمو بخونم
پدرش بازم داد زد:خفه شو ا/ت
اینبار ا/ت داد زد: من عاشقشم برام مهم نیست چرا اینکارو می کنی چون..م..
با سوزشی که توی صورتش ایجاد شد حرفش ناقص مود
پدرش گفت:از ماشین پیاده شو
+چ..چرا[دستش روی صورتشه]
پدرش گفت: برو پیش تهیونگ اصن ..برو ببینم شب برمی گردی خونه یا نه...برو بیرون[داد]
آروم و ناامید از ماشین پیاده شد
پدرش رو تماشا کرد که خیلی سریع از اونجا دور شد و همونجا دم در دانشگاه تنهاش گذاشته بود
دفترچه ی توی کیفش رو برداشت و به آدرس های که یادداشت کرده بود نگاه می کرد..اون حتی مکان های شهر رو نمیدونست..دوستی هم نداشت که بره پیشش..اما
اما یکی بود
کیم تهیونگ
اینبار ا/ت با لبخند وارد خونه شد
پدرش با تعجب به لبخند دخترش خیره شده بود...یه چیزی براش عجیب بود(نه میخوای نباشه؟)
پرسید:میبینم خوشحالی؟
اما ا/ت خیلی توی دنیای خودش بود
بلند تر گفت: ا/ت با توام
به خودش اومد:ب..بله پدر؟
گفت: اینجوری میخوای درس بخونی؟ حواست کجاست؟
ترسید ولی خودشو جمع کرد:هیچی فقط داشتم به آینده فکر می کردم
پدرش پوزخندی زد و گفت: خوبه حالا برو
تعظیم کرد و رفت توی اتاقش...چطوری میخواست تهیونگ رو به این خانواده بیاره؟وقتی پدرش برای یک دقیقه حواس پرتی این کارو می کرد مطمئنا اگه میگفت از تهیونگ خوشش میاد گردنشو دار میزد
دختر فکر میکرد تموم شده..پدرش هم بیخیال شده اما غافل از اینکه بدونه پدرش پیگیر میشه روز بعد هم باز رفت دانشگاه..
از هیچی خبر نداشت و تا تهیونگ رو دید محکم بغلش کرد:پسر دلم برات تنگ شده بود
_منم..دیروز بهم زنگ نزدی ..
+بابام خونه بود نشد از تلفنش استفاده کنم:(
_حدس میزدم..خیلی از بابات میترسیا
+چون ترسناکه خب
تمام حرکات و جملات نوشته میشد ...این جملات قرار بود به دست آقای پارک ..پدر ا/ت برسه
اینبار ا/ت خیلی عادی دم در دانشگاه منتظر پدرش موند
بلاخره ماشین پدرش رو دید سوار شد که یه چهره ی عصبی پدرش مواجه شد: چیزی شده؟
پدرش پوزخندی زد:فکر می کنی نشده؟ من فقط ازت خواهش کردم با کیم تهیونگ هم تیمی بشی..نه اینکه این کارا رو بکنی
+ک... کدوم کا..کارا؟
کاغذ رو از توی جیب کتش بیرون آورد: بغل کردن ..دلم برات تنگ شده بود..اینا چه نشونی داره هوم؟
+پدر..من
داد زد: حرف نزننن..بهت گفتم حق عاشق شدن نداری ..درستو میخونی و میری سرکار نهایت هم خودم یه همسر خوب برات پیدا میکنم ..انقدر این سخته؟ چرا حواست نیست؟
میخواست بیخیال بشه اما آیا تا الان نمره ای پایین ۲۰ داشت؟ آیا بچه زرنگ کلاس نبود؟ پس چرا انقدر عذابش میداد؟
+بابا من درسمو که میخونم پایین ۲۰ ندارم من
پوزخندی زد: آره میخونی..چیزی نمیگذره که بخاطر این پسره حواست پرت میشه و دیگه نمیخونی
+من بچه نیستم که نتونم درسمو بخونم
پدرش بازم داد زد:خفه شو ا/ت
اینبار ا/ت داد زد: من عاشقشم برام مهم نیست چرا اینکارو می کنی چون..م..
با سوزشی که توی صورتش ایجاد شد حرفش ناقص مود
پدرش گفت:از ماشین پیاده شو
+چ..چرا[دستش روی صورتشه]
پدرش گفت: برو پیش تهیونگ اصن ..برو ببینم شب برمی گردی خونه یا نه...برو بیرون[داد]
آروم و ناامید از ماشین پیاده شد
پدرش رو تماشا کرد که خیلی سریع از اونجا دور شد و همونجا دم در دانشگاه تنهاش گذاشته بود
دفترچه ی توی کیفش رو برداشت و به آدرس های که یادداشت کرده بود نگاه می کرد..اون حتی مکان های شهر رو نمیدونست..دوستی هم نداشت که بره پیشش..اما
اما یکی بود
کیم تهیونگ
۱۱.۴k
۱۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.