وقتی نمیتونی بچه دار شی...p1
#سناریو #استری_کیدز #جونگین #هیونجین #فلیکس #هان #لینو #بنگچان #چانگبین
توی اتاق انتظار نشسته بودی و منتظر شنیدن اسمت از سمت منشی بودی. استرس داشتی، هفته پیش طی روابطی که با لینو داشتی مدام میترسیدی که حامله شده باشی. تو بچه دوست داشتی و میخواستی مادر شدن رو تجربه کنی اما هنوز آمادگیشو نداشتی. بلاخره اسمتو صدا زدن، از روی صندلی بلند شدی،نفس عمیقی کشیدی و وارد اتاق دکتر شدی.
بعد از چندین تا چکاب و معاینه دکتر با نگاه غم انگیزی نگاهت کرد.
- خب خانوم لی،خودتون دوست دارین بچه دار بشین؟
لبخندی زدی
× راستش هم من هم همسرم دوست داریم تجربش کنیم اما هنوز احساس میکنم آمادگی لازم رو براش ندارم.
دکتر نگاهشو به برگه های روی میز داد،دستشو زیر چونش گذاشت و دوباره بهت نگاه کرد
- راستش خانوم ات...
×چیزی شده؟
- شما توانایی باردار شدن رو ندارید
شوکه شدی. هیچ حرفی از دهنت خارج نشد و فقط به نقطه ای نامعلوم خیره شده بودی. دکتر بطری آب روی میز رو به سمتت گرفت،نگاهتو بهش دادی اما همچنان حرفی نزدی.
- متاسفم خانوم
اشکات آروم روی صورتت نمایان شدن.از سر جات بلند شدی تعظیمی کردی و برگه هارو از دکتر گرفتی و راهتو به سمت در خروجی کج کردی.
•پرش زمانی•
خودتو مشغول درست کردن غذا کرده بودی. خونه نسبتا تاریک بود؛فقط نور آشپزخونه و راهرو اتاق ها روشن بود. سعی میکردی بهش فکر نکنی،به اینکه چطوری رویات برای مادر شدن ازهم پاشیده بود... در واقع رویاتون برای پدر و مادر شدن! لینو دوست داشت پدر بشه،مثل هر مرد دیگه ای دوست داشت که "بابا" خطاب بشه؛ اما حالا همه چیز فقط یه رویای دست نیافتنی شده بود... و همه اینا به خاطر تو بود.
توی افکارت فرورفته بودی،اونقدری که صدای باز شدن در رو نشنیدی و به استقبال شوهرت که خسته از کمپانی برگشته بود نرفتی.
توی اتاق انتظار نشسته بودی و منتظر شنیدن اسمت از سمت منشی بودی. استرس داشتی، هفته پیش طی روابطی که با لینو داشتی مدام میترسیدی که حامله شده باشی. تو بچه دوست داشتی و میخواستی مادر شدن رو تجربه کنی اما هنوز آمادگیشو نداشتی. بلاخره اسمتو صدا زدن، از روی صندلی بلند شدی،نفس عمیقی کشیدی و وارد اتاق دکتر شدی.
بعد از چندین تا چکاب و معاینه دکتر با نگاه غم انگیزی نگاهت کرد.
- خب خانوم لی،خودتون دوست دارین بچه دار بشین؟
لبخندی زدی
× راستش هم من هم همسرم دوست داریم تجربش کنیم اما هنوز احساس میکنم آمادگی لازم رو براش ندارم.
دکتر نگاهشو به برگه های روی میز داد،دستشو زیر چونش گذاشت و دوباره بهت نگاه کرد
- راستش خانوم ات...
×چیزی شده؟
- شما توانایی باردار شدن رو ندارید
شوکه شدی. هیچ حرفی از دهنت خارج نشد و فقط به نقطه ای نامعلوم خیره شده بودی. دکتر بطری آب روی میز رو به سمتت گرفت،نگاهتو بهش دادی اما همچنان حرفی نزدی.
- متاسفم خانوم
اشکات آروم روی صورتت نمایان شدن.از سر جات بلند شدی تعظیمی کردی و برگه هارو از دکتر گرفتی و راهتو به سمت در خروجی کج کردی.
•پرش زمانی•
خودتو مشغول درست کردن غذا کرده بودی. خونه نسبتا تاریک بود؛فقط نور آشپزخونه و راهرو اتاق ها روشن بود. سعی میکردی بهش فکر نکنی،به اینکه چطوری رویات برای مادر شدن ازهم پاشیده بود... در واقع رویاتون برای پدر و مادر شدن! لینو دوست داشت پدر بشه،مثل هر مرد دیگه ای دوست داشت که "بابا" خطاب بشه؛ اما حالا همه چیز فقط یه رویای دست نیافتنی شده بود... و همه اینا به خاطر تو بود.
توی افکارت فرورفته بودی،اونقدری که صدای باز شدن در رو نشنیدی و به استقبال شوهرت که خسته از کمپانی برگشته بود نرفتی.
۲۶.۱k
۰۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.