🖇فراز و نشیب 🖇
V... RHS:
ارسلان: رفتم بام و تو ماشین صندلی رو خوابوندم و خوابیدم .....
دیا':داشتم از ترس میمردم نگران ارسلان بودم بیست بار بهش زنگ زدم اما جواب نداد که نداد بهش پیام دادم بازم جواب نداد حالم بد بود و هیچی نمیتونستم بخورم زنگ زدم مامان ارسلان
] مامان ارسلان _ دیانا + [
+سلام مامان جون خوبید
_سلام دخترم خوبی
+ مرسی مامان جون میگم ارسلان اونجاس ؟
_ نه مگه خونه نیس ؟
+ وای مامان ارسلان رفته الان سه ساعته
_ قربونت برم آروم باش الان میام اونجا
+ باشه مرسی
پایان مکالمه
<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<
دیانا: بدنم میلرزید و پاهام شل شده بود نمیدونستم چیکار کنم... مامان ارسلان اومد تو
الهه: دیانا خوبی
دیانا: مامان ارسلان " با گریه "
الهه: قربونت برم چیزی نیس حتما کارش طول کشید
دیانا: ارسلان 😭😭
الهه: بدنش میلرزید و تب داشت که یهو دیدم رو زمین افتاده .... بردمش تو اتاق خواب و پتو رو کشیدم روش و یه پارچه خیس رو روی پیشونیش گذاشتم و زنگ زدم به ارسلان
ارسلان: با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم که دیدم مامانم زنگ میزنه جواب دادم ...
> الهه _ .. ارسلان + <
الهه: معلومه کجایی تو
ارسلان: مامان چی شده
الهه: پاشو بیا خونه دیانا دق کرد
ارسلان: دیانا چشه
الهه: از نگرانی غش کرده و تب و لرز داره
ارسلان: اومدمم
=============================
ارسلان: مامان مامان
الهه: بیا ببین چیکارش کردی
ارسلان: با دیدن صورت بی روح دیانا روی تخت عذاب وجدان گرفتم
الهه: من میرم خونه مراقبش باش
ارسلان: خدافز ... بدنش میلرزید ... دلم آتیش گرفت ولی نباید باهاش نرم میشدم
دیانا: چشام باز کردم که دیدم توی اتاق خوابم ... بدن درد داشتم
ارسلان: بیا این سوپو بخور
دیانا: کجا بودی
ارسلان: زندگیمون به هم ربط نداره
دیانا: ارسلان من ...
ارسلان: سوپتو بخور
دیانا: نمیخوام
ارسلان: لج نکن بخور
دیانا: نمیتونم بخورم
ارسلان: بهونه نیار بخور
دیانا: نمیتونمممم
ارسلان: کاسه سوپ رو پرت کردم رو زمین و شکست
دیانا: چرا اینقدر میخوای زجر بکشم ؟
ارسلان: از اتاق رفتم بیرون و نشستم رو مبل
دیانا: از تخت پاشدم و رفتم تو آشپز خونه و دستمال برداشتم و رفتم تو اتاق . از اونجایی کع این اتاق فقط یه قالیچه کوچیک داره و بیشتر اتاق خالی هس و فرش نداره از سوپ روی فرش نریخته بود ... آروم با دستام تیکه های سوپخوری رو جمع میکردم که با سوزش دستم جیقی کشیدم و اون تیکه رو انداختم زمین
ارسلان: چه مرگته جیق میزنی
دیانا: هیچی نیس .
ارسلان: با اینکه میدونستم دستشو بریده اما بیخیال از اتاق بیرون رفتم
ارسلان: رفتم بام و تو ماشین صندلی رو خوابوندم و خوابیدم .....
دیا':داشتم از ترس میمردم نگران ارسلان بودم بیست بار بهش زنگ زدم اما جواب نداد که نداد بهش پیام دادم بازم جواب نداد حالم بد بود و هیچی نمیتونستم بخورم زنگ زدم مامان ارسلان
] مامان ارسلان _ دیانا + [
+سلام مامان جون خوبید
_سلام دخترم خوبی
+ مرسی مامان جون میگم ارسلان اونجاس ؟
_ نه مگه خونه نیس ؟
+ وای مامان ارسلان رفته الان سه ساعته
_ قربونت برم آروم باش الان میام اونجا
+ باشه مرسی
پایان مکالمه
<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<
دیانا: بدنم میلرزید و پاهام شل شده بود نمیدونستم چیکار کنم... مامان ارسلان اومد تو
الهه: دیانا خوبی
دیانا: مامان ارسلان " با گریه "
الهه: قربونت برم چیزی نیس حتما کارش طول کشید
دیانا: ارسلان 😭😭
الهه: بدنش میلرزید و تب داشت که یهو دیدم رو زمین افتاده .... بردمش تو اتاق خواب و پتو رو کشیدم روش و یه پارچه خیس رو روی پیشونیش گذاشتم و زنگ زدم به ارسلان
ارسلان: با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم که دیدم مامانم زنگ میزنه جواب دادم ...
> الهه _ .. ارسلان + <
الهه: معلومه کجایی تو
ارسلان: مامان چی شده
الهه: پاشو بیا خونه دیانا دق کرد
ارسلان: دیانا چشه
الهه: از نگرانی غش کرده و تب و لرز داره
ارسلان: اومدمم
=============================
ارسلان: مامان مامان
الهه: بیا ببین چیکارش کردی
ارسلان: با دیدن صورت بی روح دیانا روی تخت عذاب وجدان گرفتم
الهه: من میرم خونه مراقبش باش
ارسلان: خدافز ... بدنش میلرزید ... دلم آتیش گرفت ولی نباید باهاش نرم میشدم
دیانا: چشام باز کردم که دیدم توی اتاق خوابم ... بدن درد داشتم
ارسلان: بیا این سوپو بخور
دیانا: کجا بودی
ارسلان: زندگیمون به هم ربط نداره
دیانا: ارسلان من ...
ارسلان: سوپتو بخور
دیانا: نمیخوام
ارسلان: لج نکن بخور
دیانا: نمیتونم بخورم
ارسلان: بهونه نیار بخور
دیانا: نمیتونمممم
ارسلان: کاسه سوپ رو پرت کردم رو زمین و شکست
دیانا: چرا اینقدر میخوای زجر بکشم ؟
ارسلان: از اتاق رفتم بیرون و نشستم رو مبل
دیانا: از تخت پاشدم و رفتم تو آشپز خونه و دستمال برداشتم و رفتم تو اتاق . از اونجایی کع این اتاق فقط یه قالیچه کوچیک داره و بیشتر اتاق خالی هس و فرش نداره از سوپ روی فرش نریخته بود ... آروم با دستام تیکه های سوپخوری رو جمع میکردم که با سوزش دستم جیقی کشیدم و اون تیکه رو انداختم زمین
ارسلان: چه مرگته جیق میزنی
دیانا: هیچی نیس .
ارسلان: با اینکه میدونستم دستشو بریده اما بیخیال از اتاق بیرون رفتم
۲۳.۴k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.