رهایی از عشق
پارت16
ماریان: نفسمو با حرص بیرون دادمو از اتاق بیرون رفتم..
میخاستم از پله ها پایین برم که یهو تعادلمو از دست دادمو میخاستم بیوفتم که یکی محکم منو تو بغلش کشوند
تهیونگ: سرمو تو گردنش برم و اروم زمزمه کردم: باید بیشتر هواست باشه خانم کوچولو
ماریان: از ترس سرمو بین دستام گرفته بودم و تا چند لحظه تو شک بودم که با شنیدن صدای تهیونگ به خودم اومدمو برگشتم سمتش
تهیونگ: اگه من نمیگرفتمت که میوفتادی پایین و دستو پات میشکست
ماریان: از شدت سر درد محکم نفسمو بیرون دادمو رو زمین نشستم و سرمو بین دستام گرفتم
تهیونگ: روی زانو هام نشستم و با نگرانی بهش خیره شدم،
حالت خوبه؟
ماریان: نه.. اصلا خوب نیستم
و بعد بلند شدمو اروم از پله ها پایین اومدم و رفتم سمت اشپزخونه که یه لیوان اب بخورم اما لیوان از دستم افتاد و شکست،
میخاستم شیشه هارو جمع کنم که دستمو بریدم..
انقدر کلافه بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم و اصلا مغزم کشش نداشت..حتی خودمم نمیدونستم چم شده بود
بلد شدم تا روی زخمم چسب زخم بزنم که پام لیز خورد و افتادم زمین، از جام بلند شدم که دیدم بازوم خراش برداشته... انگار دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم..
تهیونگ: ببینم تو چت شده چرا روی زمین نشستی؟
ماریان: کمکم کن...
تهیونگ: رفتم و کنارش نشستم،
هی چرا بازوت زخمی شده؟
ماریان: من دیگه از پس زندگی برنمیام..لطفا کمکم کن
تهیونگ: بلندش کردم و بردمش توی اتاق و گذاشتمش روی تخت..
بهم بگو چت شده
ماریان: من از اولشم نتونستم نفس بکشم،
اون مردی که مثلا بابام بود خیلی کارا باهام کرد...
یه زمانی بود که من فقط 12 سالم بود، رفتم توی اشپزخونه و اتفاقی یه لیوان شکسم بعدش بابام اومد داخل اشپزخونه و با دوتا دستاش میخاست خفم کنه.. بالاهایی که سرم اومده رو هیچوقت فراموش نمیکنم اینم که از وضع الانمه
من نمیتونم این بار سنگینو تحمل کنم دارم دیوونه میشم دیگه بسهه(با بغض
ماریان: نفسمو با حرص بیرون دادمو از اتاق بیرون رفتم..
میخاستم از پله ها پایین برم که یهو تعادلمو از دست دادمو میخاستم بیوفتم که یکی محکم منو تو بغلش کشوند
تهیونگ: سرمو تو گردنش برم و اروم زمزمه کردم: باید بیشتر هواست باشه خانم کوچولو
ماریان: از ترس سرمو بین دستام گرفته بودم و تا چند لحظه تو شک بودم که با شنیدن صدای تهیونگ به خودم اومدمو برگشتم سمتش
تهیونگ: اگه من نمیگرفتمت که میوفتادی پایین و دستو پات میشکست
ماریان: از شدت سر درد محکم نفسمو بیرون دادمو رو زمین نشستم و سرمو بین دستام گرفتم
تهیونگ: روی زانو هام نشستم و با نگرانی بهش خیره شدم،
حالت خوبه؟
ماریان: نه.. اصلا خوب نیستم
و بعد بلند شدمو اروم از پله ها پایین اومدم و رفتم سمت اشپزخونه که یه لیوان اب بخورم اما لیوان از دستم افتاد و شکست،
میخاستم شیشه هارو جمع کنم که دستمو بریدم..
انقدر کلافه بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم و اصلا مغزم کشش نداشت..حتی خودمم نمیدونستم چم شده بود
بلد شدم تا روی زخمم چسب زخم بزنم که پام لیز خورد و افتادم زمین، از جام بلند شدم که دیدم بازوم خراش برداشته... انگار دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم..
تهیونگ: ببینم تو چت شده چرا روی زمین نشستی؟
ماریان: کمکم کن...
تهیونگ: رفتم و کنارش نشستم،
هی چرا بازوت زخمی شده؟
ماریان: من دیگه از پس زندگی برنمیام..لطفا کمکم کن
تهیونگ: بلندش کردم و بردمش توی اتاق و گذاشتمش روی تخت..
بهم بگو چت شده
ماریان: من از اولشم نتونستم نفس بکشم،
اون مردی که مثلا بابام بود خیلی کارا باهام کرد...
یه زمانی بود که من فقط 12 سالم بود، رفتم توی اشپزخونه و اتفاقی یه لیوان شکسم بعدش بابام اومد داخل اشپزخونه و با دوتا دستاش میخاست خفم کنه.. بالاهایی که سرم اومده رو هیچوقت فراموش نمیکنم اینم که از وضع الانمه
من نمیتونم این بار سنگینو تحمل کنم دارم دیوونه میشم دیگه بسهه(با بغض
۴.۰k
۱۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.