پارت نهم where are you (کجایی) به روایت زیحا:
_خب کارت چیه؟
_دنبال همسرم میگردم.
_گم شده؟
_نمیدونم.
_بهت خیانت کرده؟
_نه..
_باهاش دعوا کردی از خونه بیرون رفته؟
_خب...اینم نمیدونم.
مرد از روی گونی های ارد که روی انها نشسته بود بلند شد.
_منو مسخره کردی؟
_نه.
_نمیدونی چیکار کردی و زنت کجا رفته،بعد از من میخوای پیداش کنم؟
لامپ رو خاموش کرد،همه جا تاریک شده بود و من از صداش میتونستم تشخیص بدم که کجاست.
_اشتباه گرفتی من پلیس نیستم.
_ببین میدونم به نظر احمقانه میاد اما من واقعا چیزی نمیدونم و ازت میخوام کمکم کنی که بفهمم داره تو زندگیم چه اتفاقی میوفته.
_خب حالا همسرت اومده اینجا؟
_عصبی نشو ولی نمیدونم.
ریشخند تمسخر امیزی زد.
_باورم نمیشه.
_حق باتوعه.وقتی دوستم حرفم رو باور نمیکنه نباید از دیگران انتظار داشته باشم.
داشتم از پله ها بالا میرفتم.
_اما من پول خوبی بهت میدادم.
_چقدر؟
_دو برابر چیزی که از اینجا میگیری.خوبه؟
_کمه.
_شاید از اینجا کم میگیری.
یک پله دیگه مونده بود که از انباری بیام بیرون.
_خیلی خب.باشه.
برگشتم به طرفش،دستم رو دراز کردم.
_جیمین
_هوفان.خب حالا بگو چی نیاز داری؟
_یه میز گوشه سالن جایی که بتونم بقیه میز ها رو ببینم.
_الان یه میز و صندلی جدا میارم اون گوشه،ته سالن.کسی هم کنارت نمیشینه.برو یه چیزی سفارش بده تا بیارم.
به طرف پذیرش رفتم.قهوه و کیک شکلاتی روی سینی پلاستیکی توی دستم بود به طرف هوفان رفتم.ته سالن داشت میز و صندلی رو روی زمین میگذاشت.
_چیز دیگه ای نمیخوای؟
_نه ممنون.
سینی رو روی میز گذاشتم.روی صندلی نشستم از ته سالن به همه مشتری ها نظارت داشتم برای اینکه خیلی معلوم نباشه به مردم زل میزنم همون گوشی رو که توی جیبم بود در اوردم.جوری تظاهر کردم که انگار با کسی چت میکنم اما زیر چشمی تمرکزم به بقیه بود.نمیدونستم دارم دنبال کی میگردم ،باید کی رو زیر نظر بگیرم.صدای پیام اومدن گوشی ای که دستم بود توجهم رو از افکارم بیرون اورد.با تعجب به گوشی نگاه کردم.شماره ی جدیدی که با شماره قبلی فرق داشت،نوشته بود:
_پس بالاخره اومدی...
_دنبال همسرم میگردم.
_گم شده؟
_نمیدونم.
_بهت خیانت کرده؟
_نه..
_باهاش دعوا کردی از خونه بیرون رفته؟
_خب...اینم نمیدونم.
مرد از روی گونی های ارد که روی انها نشسته بود بلند شد.
_منو مسخره کردی؟
_نه.
_نمیدونی چیکار کردی و زنت کجا رفته،بعد از من میخوای پیداش کنم؟
لامپ رو خاموش کرد،همه جا تاریک شده بود و من از صداش میتونستم تشخیص بدم که کجاست.
_اشتباه گرفتی من پلیس نیستم.
_ببین میدونم به نظر احمقانه میاد اما من واقعا چیزی نمیدونم و ازت میخوام کمکم کنی که بفهمم داره تو زندگیم چه اتفاقی میوفته.
_خب حالا همسرت اومده اینجا؟
_عصبی نشو ولی نمیدونم.
ریشخند تمسخر امیزی زد.
_باورم نمیشه.
_حق باتوعه.وقتی دوستم حرفم رو باور نمیکنه نباید از دیگران انتظار داشته باشم.
داشتم از پله ها بالا میرفتم.
_اما من پول خوبی بهت میدادم.
_چقدر؟
_دو برابر چیزی که از اینجا میگیری.خوبه؟
_کمه.
_شاید از اینجا کم میگیری.
یک پله دیگه مونده بود که از انباری بیام بیرون.
_خیلی خب.باشه.
برگشتم به طرفش،دستم رو دراز کردم.
_جیمین
_هوفان.خب حالا بگو چی نیاز داری؟
_یه میز گوشه سالن جایی که بتونم بقیه میز ها رو ببینم.
_الان یه میز و صندلی جدا میارم اون گوشه،ته سالن.کسی هم کنارت نمیشینه.برو یه چیزی سفارش بده تا بیارم.
به طرف پذیرش رفتم.قهوه و کیک شکلاتی روی سینی پلاستیکی توی دستم بود به طرف هوفان رفتم.ته سالن داشت میز و صندلی رو روی زمین میگذاشت.
_چیز دیگه ای نمیخوای؟
_نه ممنون.
سینی رو روی میز گذاشتم.روی صندلی نشستم از ته سالن به همه مشتری ها نظارت داشتم برای اینکه خیلی معلوم نباشه به مردم زل میزنم همون گوشی رو که توی جیبم بود در اوردم.جوری تظاهر کردم که انگار با کسی چت میکنم اما زیر چشمی تمرکزم به بقیه بود.نمیدونستم دارم دنبال کی میگردم ،باید کی رو زیر نظر بگیرم.صدای پیام اومدن گوشی ای که دستم بود توجهم رو از افکارم بیرون اورد.با تعجب به گوشی نگاه کردم.شماره ی جدیدی که با شماره قبلی فرق داشت،نوشته بود:
_پس بالاخره اومدی...
۳.۲k
۰۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.