اون کیه؟ ژانر:ترسناک /+۱۲ نویسنده:ادمین پیج(خودم) part 4
بزودی........_
صدای پای یک جانور بزرگ داخل اتاق پیچید باید فرار میکردم.....بلند شدم و با یک زخم که در حال خونریزی بود به سمت پله ها دوییدم و به پشت بوم رسیدم درش رو باز کردم و روی پشت بوم رفتم دوییدم تا راه نجاتی پیدا کنم دیدم کل افراد شهر مردن و هیج کسی زنده نیست......
کار کی میتونه باشه .....اون چیه ...اون کیه؟
دوییدن به سمت پله اضطراری و پایین رفتم آخر که پام رو روی زمین گذاشتم احساس کردم نفس گرمی به پشتم برخورد میکنه
برگشتم اما یک راهرو بود با در های سیاه و قرمز .....
روی زمین پر از اون گل ها بود ......ترسیده بودم ....خونریزی داشتم
آروم به سمت یک در رفتم زمانی که در رو باز کردم داخل اون در پر ساعت های بزرگ بود در رو بستم و دور شدم در دیگری رو باز کردم و داخل اون اتاق نشستم......
نفس عمیق کشیدم و نگاهی به سیاهی کردم
اون گل.......جلوم بود .....دقیقا مثل مدرسه .....نمیخوام چرا ولم نمیکنیددددددد
من دیگه نمیتونم ادامه بدم.....تسلیمم ...تسلیم یک صدای هولناکی اومد انگار اون موجود داشت داخل سالن می دوید
تپش قلبم بالا رفت ...... دهنم رو گرفتم اون با زبون بلند و چشمای ترسناک و دهن خونی وارد اتاق شد......
از اتاق فرار کردم........
اوننننن دنبالمهههههه .....کمکککککککک
با تمام جون میدوییدم و یک در سفید رو جلوی خودم دیدم سریع در رو باز کردم و وارد یک اتاق کامل سفید شدم از سفیدی اون اتاق چشمام به درد اومده بود .......روی زمین نشستم و دیدم خون اتاق رو برداشته.....
ا.....ون.....
اون داشت با یک تبر نزدیکم میشد از ترس عقب رفتم و به تقلا کردن افتادم با صدای ترسناک خودش شروع به حرف زدن کرد و به چشام زل زد و لبخند عجیبی زد
_این گزینه های تو بود.
نگاهی به تبر کردم و زخمم رو محکم گرفتم درد خیلی بدی داشتم .....چشمام شروع به خیس شدن کرد .....چشممو پاک کردم...اما.....اما...اون اشک نبود!.....
ا...ی....این.....خ...خو...نه.......
پوستم شروع به سوختن کرد
اون داشت میخندید
نگاهی به بدنم کردم و داد بلندی زدم
آیا زندگی من به همینجا ختم میشه؟
پایان پارت ۴
خوشتون اومد فالو و لایک کنید
بقیش رو میتونید داخل پیجم بخونید با داستان های دیگه
پارت ۵(بزودی)
بزودی........_
صدای پای یک جانور بزرگ داخل اتاق پیچید باید فرار میکردم.....بلند شدم و با یک زخم که در حال خونریزی بود به سمت پله ها دوییدم و به پشت بوم رسیدم درش رو باز کردم و روی پشت بوم رفتم دوییدم تا راه نجاتی پیدا کنم دیدم کل افراد شهر مردن و هیج کسی زنده نیست......
کار کی میتونه باشه .....اون چیه ...اون کیه؟
دوییدن به سمت پله اضطراری و پایین رفتم آخر که پام رو روی زمین گذاشتم احساس کردم نفس گرمی به پشتم برخورد میکنه
برگشتم اما یک راهرو بود با در های سیاه و قرمز .....
روی زمین پر از اون گل ها بود ......ترسیده بودم ....خونریزی داشتم
آروم به سمت یک در رفتم زمانی که در رو باز کردم داخل اون در پر ساعت های بزرگ بود در رو بستم و دور شدم در دیگری رو باز کردم و داخل اون اتاق نشستم......
نفس عمیق کشیدم و نگاهی به سیاهی کردم
اون گل.......جلوم بود .....دقیقا مثل مدرسه .....نمیخوام چرا ولم نمیکنیددددددد
من دیگه نمیتونم ادامه بدم.....تسلیمم ...تسلیم یک صدای هولناکی اومد انگار اون موجود داشت داخل سالن می دوید
تپش قلبم بالا رفت ...... دهنم رو گرفتم اون با زبون بلند و چشمای ترسناک و دهن خونی وارد اتاق شد......
از اتاق فرار کردم........
اوننننن دنبالمهههههه .....کمکککککککک
با تمام جون میدوییدم و یک در سفید رو جلوی خودم دیدم سریع در رو باز کردم و وارد یک اتاق کامل سفید شدم از سفیدی اون اتاق چشمام به درد اومده بود .......روی زمین نشستم و دیدم خون اتاق رو برداشته.....
ا.....ون.....
اون داشت با یک تبر نزدیکم میشد از ترس عقب رفتم و به تقلا کردن افتادم با صدای ترسناک خودش شروع به حرف زدن کرد و به چشام زل زد و لبخند عجیبی زد
_این گزینه های تو بود.
نگاهی به تبر کردم و زخمم رو محکم گرفتم درد خیلی بدی داشتم .....چشمام شروع به خیس شدن کرد .....چشممو پاک کردم...اما.....اما...اون اشک نبود!.....
ا...ی....این.....خ...خو...نه.......
پوستم شروع به سوختن کرد
اون داشت میخندید
نگاهی به بدنم کردم و داد بلندی زدم
آیا زندگی من به همینجا ختم میشه؟
پایان پارت ۴
خوشتون اومد فالو و لایک کنید
بقیش رو میتونید داخل پیجم بخونید با داستان های دیگه
پارت ۵(بزودی)
۴۹.۳k
۰۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.