عشق بی پایان ( پارت 17 )
%: مامان... میشه امروز من نرم مدرسه؟
م ل: چرا؟ مشکلی برات پیش اومده؟
%: نه همینجوری... امروز خیلی حالم خوب نیست
م ل: باشه.... به مدیر مدرست زنگ میزنم
%: ممنون
م ل: راستی مادر دوستت چجور اخلاقی داره؟
%: کدوم دوستم؟
م ل: جونگ کوک
%: آها..... خب مهربونه ولی نه به اندازه ی شما
م ل: عزیزم... خیلی خوبه که اینطوری فکر میکنی🤗
پ ل: لیا... امشب من و مادرت داریم میریم خونه ی مدیر شرکت من، میای یا نه؟
%: آ.. آره میام
پ ل: خوبه پس ساعت 7 جلوی در باشید
%: باشه بابا
پ ل: من دیگه میرم، داره دیرم میشه، میبینمتون
%: باشه خدافظ بابا
م ل:به سلامت
م ل: خب لیا... باید بریم خرید
%: برای چی؟
م ل: برای مهمونی امشب دیگه
%: مامان نیازی نیست، یکی از لباسامو میپوشم دیگه، سخت نگیر
م ل: نه خیر اونا خیلی خانواده ی بافرهنگی هستن و به ظاهرشون خیلی اهمیت میدن
%: خب... اینا به من چه؟
م ل: اونا یه پسر دارن، شاید تورو انداختیم بهشون 😂
%: مامان واقعا که اینکارو نمیکنی؟🥺
م ل: شاید کردم شایدم نه
%: واقعا براتون متاسفم 😒
م ل: شوخی کردم بچه
%: مامان من 18 سالمه، دیگه بچه نیستم 🤦♀️
م ل: اینارو ول کن، بدو آماده شو بریم خرید
%: عمرا من آماده شم، میتونی خودت بری ☺️
م ل: برو آماده شو ببینم
%: پوفففففف ،باشه
بعد از یک ساعت این دو بزرگوار آماده شدن که برن خرید 🤣
%: مامان بدو دیگه، تا شما آماده شی مغازه ها بسته شدن
م ل: اومدمممم
از زبان راوی: لیا و مادرش یه تاکسی گرفتن و ساعت 12 راه افتادن و به سمت پاساژ حرکت کردن
م ل: بیا اول بریم لباس تو بگیریم
%: مگه کار دیگه ای به غیر از لباس داشتیم؟
م ل: آرایشگاه رفتنت
%: مامان رد دادیا، نمیریم دیدن رئیس جمهور که🙄
م ل: حرف نزن! نوبت گرفتم، ساعت 2 میریم اونجا
%: مامان واقعا از دستت دیوونه شدم
م ل: تازه اولشه، وقت برای دیوونه شدن زیاده 🤣
%: 😑
م ل: بیا اول بریم اینجا
%: باشه
م ل: وای این لباسه چقد قشنگه، همینو بردار
%: ولی من اینو دوست ندارم
م ل:آخه تو سلیقه داری که نظر میدی؟
%: مامانننننن پس منو بره چی آوردی😡
م ل: تازه هنوز کفش مونده، به نظرم این خوبه
%: این خیلی پاشنه هاش بلنده، میوفتم
م ل: آقا لطفا همینو بدید
مرد: بله حتما
%: مامان دقیقا کجای حرف من برات نامفهوم بود؟
م ل: بریم حساب کنیم، انقد تو گوشم حرف نزن
بعد از حساب وسایل رفتن آرایشگاه، حواسشون نبود که ساعت 3 شده و وقت آرایشگاه گذشته
%: اینجاس؟
م ل: آره بیا بریم تو
رفتم داخل که با بدترین چیز مواجه شدم....
م ل: چرا؟ مشکلی برات پیش اومده؟
%: نه همینجوری... امروز خیلی حالم خوب نیست
م ل: باشه.... به مدیر مدرست زنگ میزنم
%: ممنون
م ل: راستی مادر دوستت چجور اخلاقی داره؟
%: کدوم دوستم؟
م ل: جونگ کوک
%: آها..... خب مهربونه ولی نه به اندازه ی شما
م ل: عزیزم... خیلی خوبه که اینطوری فکر میکنی🤗
پ ل: لیا... امشب من و مادرت داریم میریم خونه ی مدیر شرکت من، میای یا نه؟
%: آ.. آره میام
پ ل: خوبه پس ساعت 7 جلوی در باشید
%: باشه بابا
پ ل: من دیگه میرم، داره دیرم میشه، میبینمتون
%: باشه خدافظ بابا
م ل:به سلامت
م ل: خب لیا... باید بریم خرید
%: برای چی؟
م ل: برای مهمونی امشب دیگه
%: مامان نیازی نیست، یکی از لباسامو میپوشم دیگه، سخت نگیر
م ل: نه خیر اونا خیلی خانواده ی بافرهنگی هستن و به ظاهرشون خیلی اهمیت میدن
%: خب... اینا به من چه؟
م ل: اونا یه پسر دارن، شاید تورو انداختیم بهشون 😂
%: مامان واقعا که اینکارو نمیکنی؟🥺
م ل: شاید کردم شایدم نه
%: واقعا براتون متاسفم 😒
م ل: شوخی کردم بچه
%: مامان من 18 سالمه، دیگه بچه نیستم 🤦♀️
م ل: اینارو ول کن، بدو آماده شو بریم خرید
%: عمرا من آماده شم، میتونی خودت بری ☺️
م ل: برو آماده شو ببینم
%: پوفففففف ،باشه
بعد از یک ساعت این دو بزرگوار آماده شدن که برن خرید 🤣
%: مامان بدو دیگه، تا شما آماده شی مغازه ها بسته شدن
م ل: اومدمممم
از زبان راوی: لیا و مادرش یه تاکسی گرفتن و ساعت 12 راه افتادن و به سمت پاساژ حرکت کردن
م ل: بیا اول بریم لباس تو بگیریم
%: مگه کار دیگه ای به غیر از لباس داشتیم؟
م ل: آرایشگاه رفتنت
%: مامان رد دادیا، نمیریم دیدن رئیس جمهور که🙄
م ل: حرف نزن! نوبت گرفتم، ساعت 2 میریم اونجا
%: مامان واقعا از دستت دیوونه شدم
م ل: تازه اولشه، وقت برای دیوونه شدن زیاده 🤣
%: 😑
م ل: بیا اول بریم اینجا
%: باشه
م ل: وای این لباسه چقد قشنگه، همینو بردار
%: ولی من اینو دوست ندارم
م ل:آخه تو سلیقه داری که نظر میدی؟
%: مامانننننن پس منو بره چی آوردی😡
م ل: تازه هنوز کفش مونده، به نظرم این خوبه
%: این خیلی پاشنه هاش بلنده، میوفتم
م ل: آقا لطفا همینو بدید
مرد: بله حتما
%: مامان دقیقا کجای حرف من برات نامفهوم بود؟
م ل: بریم حساب کنیم، انقد تو گوشم حرف نزن
بعد از حساب وسایل رفتن آرایشگاه، حواسشون نبود که ساعت 3 شده و وقت آرایشگاه گذشته
%: اینجاس؟
م ل: آره بیا بریم تو
رفتم داخل که با بدترین چیز مواجه شدم....
۵۶.۰k
۱۹ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.