the pain p24
the pain p24
قرصارو دست تهیونگ داد و منتظر شد... ته حس خوبی به اونا نداشت ولی برای کوک مهم بود پس اونارو خورد و آبو از دست کوک گرفت و نوشید...آب نسبتا سردش حس خوبی بهش نداد چون مثل اسید از توی گلوش پاییم رفت...
تهیونگ رو سرجاش خوابوند و هودیشو بالا زد، تهیونگ خدا خدا کرد که کوک چیزی نبینه و آرزوش برآورده شد چون نور آباژور اونقدری نبود که جزئیات مشخص باشه...
تهیونگ چشماشو بشت و منتظر شد کوک شروع کنه...انتظارش طولانی نشد چون کوک در تیوب رو باز کرد و مقداریشو کف دستش ریخت و به هم مالش داد تا گرم بشه آروم اونو روی بدن کبود پسر کشید... تهیونگ لبشو بین دندوناش گرفت که ناله نکنه... حدود ۲۰ دقیقه طول کشید تا کار جونگکوک تموم بشه، پتو رو روی تهیونگ کشید و سمت دستشویی رفت و دستاشو شست...
درد امونشو بریده بود...کوک دوباره کنارش قرار گرفت و اینو از پایین رفتن سمت دیگه ی تخت فهمید... با تیری که توی قفسه ی سینه اش کشید هق زد و گریه کرد... کوک متعجب سمت اون چرخید و پیشونیشو به پیشونی اون چسبوند...
کوک: ته! چرا گریه میکنی
ته: کوک...تو گفتی تظاهر نکنم...
کوک: درسته. نیازی نیست تظاهر کنی...
ته: کوک...هق...درد میکنه...
کوک: کجا؟...بهم بگو...
ته: آههه ای...اینحا...آیییی
تهیونگ مثل بچه ها دست کوک رو گرفت و روی معدش گذاشت...
جونگکوک روی چشمای خیس پسرش رو بوسید و دستشو نوازشوار روی اون قسمت کشید ... تهیونگ سرش رو توی سینه ی کوک قایم کرد و به اشکاش اجازه داد لباس کوک رو خیس کنن... گرمای نفسای لرزون ته روی گردنش پخش میشد و قلب اون دیوانه وار برای اون بچه به تپش افتاده بود...
ادامه دارد...
گایز یه چیزی میخواستم بگم اگه میبینید فیک زیاد هیجان نداره بخاطر اینه که هنوز اولاشه و راز هایی رو قراره در آینده کشف کنیم پس منتظر باشین🖤🥂
قرصارو دست تهیونگ داد و منتظر شد... ته حس خوبی به اونا نداشت ولی برای کوک مهم بود پس اونارو خورد و آبو از دست کوک گرفت و نوشید...آب نسبتا سردش حس خوبی بهش نداد چون مثل اسید از توی گلوش پاییم رفت...
تهیونگ رو سرجاش خوابوند و هودیشو بالا زد، تهیونگ خدا خدا کرد که کوک چیزی نبینه و آرزوش برآورده شد چون نور آباژور اونقدری نبود که جزئیات مشخص باشه...
تهیونگ چشماشو بشت و منتظر شد کوک شروع کنه...انتظارش طولانی نشد چون کوک در تیوب رو باز کرد و مقداریشو کف دستش ریخت و به هم مالش داد تا گرم بشه آروم اونو روی بدن کبود پسر کشید... تهیونگ لبشو بین دندوناش گرفت که ناله نکنه... حدود ۲۰ دقیقه طول کشید تا کار جونگکوک تموم بشه، پتو رو روی تهیونگ کشید و سمت دستشویی رفت و دستاشو شست...
درد امونشو بریده بود...کوک دوباره کنارش قرار گرفت و اینو از پایین رفتن سمت دیگه ی تخت فهمید... با تیری که توی قفسه ی سینه اش کشید هق زد و گریه کرد... کوک متعجب سمت اون چرخید و پیشونیشو به پیشونی اون چسبوند...
کوک: ته! چرا گریه میکنی
ته: کوک...تو گفتی تظاهر نکنم...
کوک: درسته. نیازی نیست تظاهر کنی...
ته: کوک...هق...درد میکنه...
کوک: کجا؟...بهم بگو...
ته: آههه ای...اینحا...آیییی
تهیونگ مثل بچه ها دست کوک رو گرفت و روی معدش گذاشت...
جونگکوک روی چشمای خیس پسرش رو بوسید و دستشو نوازشوار روی اون قسمت کشید ... تهیونگ سرش رو توی سینه ی کوک قایم کرد و به اشکاش اجازه داد لباس کوک رو خیس کنن... گرمای نفسای لرزون ته روی گردنش پخش میشد و قلب اون دیوانه وار برای اون بچه به تپش افتاده بود...
ادامه دارد...
گایز یه چیزی میخواستم بگم اگه میبینید فیک زیاد هیجان نداره بخاطر اینه که هنوز اولاشه و راز هایی رو قراره در آینده کشف کنیم پس منتظر باشین🖤🥂
۱۴.۰k
۰۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.