گس لایتر/پارت ۱۳۲
روز بعد...
بایول روی تخت بیمارستان بود... خواب بود... بهش سِرُم وصل کرده بودن...
یون ها و نابی... به همراه جونگکوک جلوی در بیمارستان بودن.. همه جا پر از خبرنگار شده بود...
یون ها و نابی زیاد توان صحبت کردن نداشتن... گریه توانشون رو گرفته بود...
خبرنگار سوال پرسید:
شما به قتل رسیدن ایم داجونگ رو تایید میکنین؟
جونگکوک: متأسفانه دیشب ایشون به قتل رسیدن... ما نتونستیم نجاتشون بدیم...
باید بگم که حال ما چندان مساعد نیست... باقی سوالات بمونه برای بعد...
بعد از حرفای جونگکوک، یون ها و نابی به داخل بیمارستان برگشتن... جونگکوک هم دنبالشون میرفت که خبرنگارا اطرافش جمع شدن و اجازه ندادن... نگهبانای بیمارستان هم درها رو بستن تا از ورود خبرنگارا جلوگیری کنن...
خبرنگارا از جونگکوک سوالات مختلف میپرسیدن... یکیشون که بهش نزدیکتر بود پرسید: آقای جئون فقط یه سوال دیگه... خانوم ایم بایول رو ما ندیدیم... ایشون کجان؟
جونگکوک: همسرم بخاطر مرگ ناگهانی پدرش حال روحی و جسمی خوبی نداره... توی همین بیمارستان بستریه...
ببخشید من باید برم....
از میون جمعیت به زحمت خودشو بیرون کشید و وارد بیمارستان شد... نگهبانا درها رو پشت سرش بستن و سر و صداها خوابید...
جسد ایم داجونگ توی سردخونه بود ولی قرار بود اول کالبدشکافی انجام بشه و بعد دفنش کنن...
جونگکوک وقتی وارد راهروی بیمارستان شد پدر مادرش رو دید که از در دیگه ی بیمارستان وارد شدن... داشت به سمتشون میرفت که گوشیش زنگ خورد....
بورام بود....
******
بورام وقتی از خواب بیدار شده بود اخبار رو شنیده بود... هنوز لباس خوابش تنش بود که با عجله با جونگکوک تماس گرفت...
جونگکوک: بله؟
بورام: جونگکوک... درسته که میگن ایم داجونگ به قتل رسیده؟
جونگکوک: درسته
بورام: خیلی شوکه کننده بود!
جونگکوک: همینطوره... فعلا باهام تماس نگیر... وضعیت مناسب نیست
بورام: باشه...
*********
ایل دونگ با عجله خودشو به بیمارستان رسوند... نگهبانا به زحمت اجازه ورودشو دادن چون با جونگکوک تماس گرفت...
وقتی وارد شد یون ها رو دید که روی صندلی نشسته بود و گریه میکرد...
به سمتش رفت...
وقتی بهش رسید صداش زد...
-یون ها!...
یون ها که اشکاش بی اختیار سرازیر میشد با دیدن ایل دونگ از جاش بلند شد... و گفت:
-ایل دونگ... پدرم... از دستش دادم
-متاسفم... خیلی متاسفم...
و بعد جلو رفت و یون ها رو بغل کرد تا دلداریش بده...
**********
جونگکوک کنار تخت بایول نشسته بود... بیدار که شد بازم بدون اینکه لحظه ای آروم بگیره شروع به گریه کردن کرد...
چشمش به جونگکوک افتاد...
ملتمسانه دستشو گرفت و گفت: جونگکوکا... مگه تو نگفتی فقط زخمی شده؟ چرا اینطوری شد؟؟؟!!!.... چرا گفتن آبا رو از دست دادیم؟...دروغه مگه نه؟
بایول روی تخت بیمارستان بود... خواب بود... بهش سِرُم وصل کرده بودن...
یون ها و نابی... به همراه جونگکوک جلوی در بیمارستان بودن.. همه جا پر از خبرنگار شده بود...
یون ها و نابی زیاد توان صحبت کردن نداشتن... گریه توانشون رو گرفته بود...
خبرنگار سوال پرسید:
شما به قتل رسیدن ایم داجونگ رو تایید میکنین؟
جونگکوک: متأسفانه دیشب ایشون به قتل رسیدن... ما نتونستیم نجاتشون بدیم...
باید بگم که حال ما چندان مساعد نیست... باقی سوالات بمونه برای بعد...
بعد از حرفای جونگکوک، یون ها و نابی به داخل بیمارستان برگشتن... جونگکوک هم دنبالشون میرفت که خبرنگارا اطرافش جمع شدن و اجازه ندادن... نگهبانای بیمارستان هم درها رو بستن تا از ورود خبرنگارا جلوگیری کنن...
خبرنگارا از جونگکوک سوالات مختلف میپرسیدن... یکیشون که بهش نزدیکتر بود پرسید: آقای جئون فقط یه سوال دیگه... خانوم ایم بایول رو ما ندیدیم... ایشون کجان؟
جونگکوک: همسرم بخاطر مرگ ناگهانی پدرش حال روحی و جسمی خوبی نداره... توی همین بیمارستان بستریه...
ببخشید من باید برم....
از میون جمعیت به زحمت خودشو بیرون کشید و وارد بیمارستان شد... نگهبانا درها رو پشت سرش بستن و سر و صداها خوابید...
جسد ایم داجونگ توی سردخونه بود ولی قرار بود اول کالبدشکافی انجام بشه و بعد دفنش کنن...
جونگکوک وقتی وارد راهروی بیمارستان شد پدر مادرش رو دید که از در دیگه ی بیمارستان وارد شدن... داشت به سمتشون میرفت که گوشیش زنگ خورد....
بورام بود....
******
بورام وقتی از خواب بیدار شده بود اخبار رو شنیده بود... هنوز لباس خوابش تنش بود که با عجله با جونگکوک تماس گرفت...
جونگکوک: بله؟
بورام: جونگکوک... درسته که میگن ایم داجونگ به قتل رسیده؟
جونگکوک: درسته
بورام: خیلی شوکه کننده بود!
جونگکوک: همینطوره... فعلا باهام تماس نگیر... وضعیت مناسب نیست
بورام: باشه...
*********
ایل دونگ با عجله خودشو به بیمارستان رسوند... نگهبانا به زحمت اجازه ورودشو دادن چون با جونگکوک تماس گرفت...
وقتی وارد شد یون ها رو دید که روی صندلی نشسته بود و گریه میکرد...
به سمتش رفت...
وقتی بهش رسید صداش زد...
-یون ها!...
یون ها که اشکاش بی اختیار سرازیر میشد با دیدن ایل دونگ از جاش بلند شد... و گفت:
-ایل دونگ... پدرم... از دستش دادم
-متاسفم... خیلی متاسفم...
و بعد جلو رفت و یون ها رو بغل کرد تا دلداریش بده...
**********
جونگکوک کنار تخت بایول نشسته بود... بیدار که شد بازم بدون اینکه لحظه ای آروم بگیره شروع به گریه کردن کرد...
چشمش به جونگکوک افتاد...
ملتمسانه دستشو گرفت و گفت: جونگکوکا... مگه تو نگفتی فقط زخمی شده؟ چرا اینطوری شد؟؟؟!!!.... چرا گفتن آبا رو از دست دادیم؟...دروغه مگه نه؟
۱۵.۱k
۲۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.