پارت دوم فصل دوم عروسک زندگی من
چند روز گذشت ا،ت هنوز توی کما بود بدترین روز های زندگی من با اینکه اروم شده بودم داشت سپری میشد
دکتر : آقای جئون به خاطر خودتون دستگاه براتون خطرناکه کوتاه باشه
رفتم تو اتاق ا،ت در آرامش کامل خوابیده بود و من داشتم عذاب میکشیدم نشستم کنارش دستش روگرفتم
کوک : سلام قشنگم خیلی خوب خوابیدی نه ؟ پاشو تو روجون جونگ لی پاشونمیتونم بیشتر از این تحمل کنم
دارم میمیرم دارم میمیرم ا،ت
اشک هام اجازه نمیداد حرف بزنم باهاش
کوک : عروسک زندگیت منتظرته ا،ت عروسک زندگیت
سریع از اتاق دویدم بیرون سمت دکتر
کوک : دکتر چی چیزی میتونه کمک کنه که برگرده ؟
دکتر :هرچیزی که تحت تاثیرقرارش بده برشمیگردونه
چیزی به ذهنتون رسیده
کوک : دکتر پسر نوزادم ا،ت حاضر بود براش جون بده
حتی به خاطر بچه از دم مرگ برگشت دکتر
دکتر : برای بچه خطرناکه ولی خب در حدی که بتونه مادرش رو برگردونه مشکلی نداره
کوک : مطمئنم صداش کنه ا،ت برمیگرده
دکتر :باشه بیاریدش
سریع از اتاق رفتم بیرون و با مادرم تماس گرفتم و تمام ماجرا رو براش تعریف کردم و ازش خواستم لی رو بیاره تا شاید ا،ت بگرده
کوک : خواهشا مامان زود بیارش
لباس ها رو از تنم در آوردم و از بیمارستان رفتم بیرون دنبال مادرم و بچه ها وقتی رسیدم صدای گریه جونگ لی رو میشنیدم خیلی بد گریه میکرد
کوک : مامان چرا انقدر گریه میکنه
مادرک : نمیدونم چند روزه هی بهونه میگیره فقط باید بخوابونمش که گریه نکنه شاید از شما دوره اینجوریه
کوک : بچه ۱۰ ماهه از مادرش جدت بشه این میشه
مادر ک : تو بغلش کن تو باباشی شاید آروم بشه
دقیقا حرف مادرم درست بود وقتی بغلش کردم گریه اش بند اومد سرش رو محکم به سینه ام چسبونده بود دقیقا مثل مادرش
لی : بابا ....بابا....بابا
کوک : جانم بابا من اینجام
رفتیم بیمارستان داشتن مادرم روآماده میکردن جونگ لی رو ببره داخل پیش ا،ت
کوک : مادرم بزرگتره احترامش واجبه ولی بچه رو خودم میبرم پیش ا،ت میخوام دوباره جمع خانواده مون جمع بشه شاید ا،ت حسش کنه
آماده شدم و جونگ لی رو بغل گرفتم تا ببرمش داخل
اول خابودنمش روی دستام نگاهی بهش کردم داشت مثل همیشه پستونک میخورد که با دیدن من خندید و پستونک افتاد تو دستم ....
ادامه دارد
دکتر : آقای جئون به خاطر خودتون دستگاه براتون خطرناکه کوتاه باشه
رفتم تو اتاق ا،ت در آرامش کامل خوابیده بود و من داشتم عذاب میکشیدم نشستم کنارش دستش روگرفتم
کوک : سلام قشنگم خیلی خوب خوابیدی نه ؟ پاشو تو روجون جونگ لی پاشونمیتونم بیشتر از این تحمل کنم
دارم میمیرم دارم میمیرم ا،ت
اشک هام اجازه نمیداد حرف بزنم باهاش
کوک : عروسک زندگیت منتظرته ا،ت عروسک زندگیت
سریع از اتاق دویدم بیرون سمت دکتر
کوک : دکتر چی چیزی میتونه کمک کنه که برگرده ؟
دکتر :هرچیزی که تحت تاثیرقرارش بده برشمیگردونه
چیزی به ذهنتون رسیده
کوک : دکتر پسر نوزادم ا،ت حاضر بود براش جون بده
حتی به خاطر بچه از دم مرگ برگشت دکتر
دکتر : برای بچه خطرناکه ولی خب در حدی که بتونه مادرش رو برگردونه مشکلی نداره
کوک : مطمئنم صداش کنه ا،ت برمیگرده
دکتر :باشه بیاریدش
سریع از اتاق رفتم بیرون و با مادرم تماس گرفتم و تمام ماجرا رو براش تعریف کردم و ازش خواستم لی رو بیاره تا شاید ا،ت بگرده
کوک : خواهشا مامان زود بیارش
لباس ها رو از تنم در آوردم و از بیمارستان رفتم بیرون دنبال مادرم و بچه ها وقتی رسیدم صدای گریه جونگ لی رو میشنیدم خیلی بد گریه میکرد
کوک : مامان چرا انقدر گریه میکنه
مادرک : نمیدونم چند روزه هی بهونه میگیره فقط باید بخوابونمش که گریه نکنه شاید از شما دوره اینجوریه
کوک : بچه ۱۰ ماهه از مادرش جدت بشه این میشه
مادر ک : تو بغلش کن تو باباشی شاید آروم بشه
دقیقا حرف مادرم درست بود وقتی بغلش کردم گریه اش بند اومد سرش رو محکم به سینه ام چسبونده بود دقیقا مثل مادرش
لی : بابا ....بابا....بابا
کوک : جانم بابا من اینجام
رفتیم بیمارستان داشتن مادرم روآماده میکردن جونگ لی رو ببره داخل پیش ا،ت
کوک : مادرم بزرگتره احترامش واجبه ولی بچه رو خودم میبرم پیش ا،ت میخوام دوباره جمع خانواده مون جمع بشه شاید ا،ت حسش کنه
آماده شدم و جونگ لی رو بغل گرفتم تا ببرمش داخل
اول خابودنمش روی دستام نگاهی بهش کردم داشت مثل همیشه پستونک میخورد که با دیدن من خندید و پستونک افتاد تو دستم ....
ادامه دارد
۹۴.۳k
۱۰ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.