《خب داری عالی پیش میری. حالا سرعتت رو کم کن.》
《خب داری عالی پیش میری. حالا سرعتت رو کم کن.》
پات رو روی ترمز فشار دادی که ماشین خاموش شد. واضح بود که ریچارد عصبی شده.
《خب خودت گفتی سرعت رو کم کن》
《آره ولی منظورم این نبود تا حدی کم کنی که کلا خاموش کنی!》
با اخم به صندلی تکیه کردی.
《اصلا تقصیر توعه. همش هولم می کنی!》
پوکر بهت نگاه کرد.
《الان واقعا جدی ای؟》
《معلومه! من فقط یک ساعته که دارم یاد می گیرم چجوری با این ماشینایی که داری رانندگی کنم. کار سختیه.》
《باشه باشه. اصلا مهم نیست فقط بیشتر دقت کن.》
دوباره ماشین رو روشن کردی و راه افتادی. موقع دور زدن با دقت سرعت رو تنظیم کردی و راه رو ادامه دادی. کل مسیر رو رفتی و بعدش وایستادی.
《هوراااا! تونستم!》
《آفرین! خب حالا بیا برگردیم خونه. انقدر حرص خوردم خسته شدم.》
ضربه ای به بازوش زدی و خندیدین.
خواستین پیاده بشین که با چیزی که به ذهنت رسید چشمات برق زد و با ذوق به ریچارد نگاه کردی.
《میشه فردا برم توی شهر رانندگی کنم؟》
می خواست مخالفت کنه ولی انگار پشیمون شد.
《خیلی خب، باشه برو. فقط مراقب خودت باش.》
《باشه حواسم هست. یادت نره از قبلم می تونستم رانندگی کنم.》
و با خوشحالی پیاده شدی و سمت خونه رفتی. دوست داشتی فردا بری یه جایی که یه مدت پیش تصمیم گرفته بودی بری. زمان خیلی خوبی پیدا کردی.
سلاممم. من بعد یه هفته برگشتم. می دونم این پارت کوتاه بود و ماجرای خاصیم نداشت ولی خب فرصت بیشتر نوشتن ندارم و همچنین که تصمیم دارم یه مدتی اوضاع آروم باشه😁
می دونم که خیلیاتون مثل من مشغول درس یا کارای خودتونین. منم مخصوصا الان خیلیی کارام بیشتر شده چون نزدیک امتحانات نوبت اوله و باید جمع بندی کنم و قبلش یه سری کارهای عقب مونده رو انجام بدم. پس اگه دیر یا کوتاه پارت دادم، شرمنده دیگه و ممنون از اینکه درک می کنین.😅❤
پات رو روی ترمز فشار دادی که ماشین خاموش شد. واضح بود که ریچارد عصبی شده.
《خب خودت گفتی سرعت رو کم کن》
《آره ولی منظورم این نبود تا حدی کم کنی که کلا خاموش کنی!》
با اخم به صندلی تکیه کردی.
《اصلا تقصیر توعه. همش هولم می کنی!》
پوکر بهت نگاه کرد.
《الان واقعا جدی ای؟》
《معلومه! من فقط یک ساعته که دارم یاد می گیرم چجوری با این ماشینایی که داری رانندگی کنم. کار سختیه.》
《باشه باشه. اصلا مهم نیست فقط بیشتر دقت کن.》
دوباره ماشین رو روشن کردی و راه افتادی. موقع دور زدن با دقت سرعت رو تنظیم کردی و راه رو ادامه دادی. کل مسیر رو رفتی و بعدش وایستادی.
《هوراااا! تونستم!》
《آفرین! خب حالا بیا برگردیم خونه. انقدر حرص خوردم خسته شدم.》
ضربه ای به بازوش زدی و خندیدین.
خواستین پیاده بشین که با چیزی که به ذهنت رسید چشمات برق زد و با ذوق به ریچارد نگاه کردی.
《میشه فردا برم توی شهر رانندگی کنم؟》
می خواست مخالفت کنه ولی انگار پشیمون شد.
《خیلی خب، باشه برو. فقط مراقب خودت باش.》
《باشه حواسم هست. یادت نره از قبلم می تونستم رانندگی کنم.》
و با خوشحالی پیاده شدی و سمت خونه رفتی. دوست داشتی فردا بری یه جایی که یه مدت پیش تصمیم گرفته بودی بری. زمان خیلی خوبی پیدا کردی.
سلاممم. من بعد یه هفته برگشتم. می دونم این پارت کوتاه بود و ماجرای خاصیم نداشت ولی خب فرصت بیشتر نوشتن ندارم و همچنین که تصمیم دارم یه مدتی اوضاع آروم باشه😁
می دونم که خیلیاتون مثل من مشغول درس یا کارای خودتونین. منم مخصوصا الان خیلیی کارام بیشتر شده چون نزدیک امتحانات نوبت اوله و باید جمع بندی کنم و قبلش یه سری کارهای عقب مونده رو انجام بدم. پس اگه دیر یا کوتاه پارت دادم، شرمنده دیگه و ممنون از اینکه درک می کنین.😅❤
۶.۷k
۰۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.