☆شراب گیلاس☆
☆شراب_گیلاس☆
P3
یک ماه گذشته بود و اماندا داشت بزرگ میشد ...اون چشمای سیاهش براق تر شده بودند و بدنش داشت بزرگتر میشد آروم شیشه شیر رو تو دهنش گذاشت دوباره با کنجکاوی بهش نگاه میکرد اینکه چطور با سروصدا شیشه شیرو میمکید باعث شد جونگکوک به خنده بیفته و مثل همیشه اماندا از خنده جونگکوک به خنده افتاد شیشه شیر از دهنش بیرون افتاد و خندید جونگکوک از این حالت اماندا خیلی خوشش میومد وقتی شیر میخورد لب و دهنش بخاطر شیر سفید میشد واقعا دوست داشتنی بود
مخصوصا الان که لبای کوچیکشو باز کرده بودو داشت به جونگکوک میخندید
آروم از رو پاش بلندش کرد و کاری که جیمین بعد از شیر دادن با اماندا رو انجام میداد رو انجام داد پیشونی اماندا رو بوسید ...به دیوار تکیه
داد و اماندا رو به سینه خودش چسبوند مدت زیادی نشد که اماندا رو سینه جونگکوک
خوابش برد و جونگکوک فقط به این فکر میکرد که چطور شد که نسبت به بچه یک انسان انقد حس مراقبت و دوست داشتن داره...باورش نمیشد ولی الان تنها چیزی که میخواست این بود که اماندا رو دوست داشته باشه و تو آغوشش حسش کنه ...فقط دوست داشت الان داشته باشدش با حس گرمای این دختر کوچولو تو بغلش خوابید...
با کوچیکترین تکون از طرف اماندا بیدار میشد و نگاهش میکرد و تا زمانی که مطمئن میشد آروم شده به اینکار ادامه میداد ...انگار همه چیز
تو این دنیا براش تموم شده بود فقط اماندا بود و خودش ...
احساس نیاز شدیدی به خون داشت و این چند روز فقط خودشو با اماندا سرگرم کرده بود میدونست ضعیف تر شده و اینو از این موضوع که نمیتونست خودشو به مکانای مختلف جابه جا کنه فهمیده بود با آروم ترین صدای ممکن شروع کرد به حرف زدن...
"اماندا؟من دارم ضعیف میشم؟باید برم شکار...ولی تورو چیکارکنم؟اگر فردای شکارم بترسی چی؟تو به صداها خیلی حساسی"...
یه لحظه از خودش بدش اومد ...همیشه خودشو از همه انسانای بدبختو ضعیف که جاودانه و ابدی نبودن و احساساتشون بهشون غلبه میکرد،
بالاتر میدونست ...اما حالا...
از خودش بدش میومد ...حس کثیف بودن بهش دست میداد ...انگار تنها چیز اشتباه تو این دنیا بود...و امانداش از همه پاک تر و زیباتر ...اماندا
رو داخل گهواره ای که خودش با چوب براش درست کرده بود گذاشت...از خواب بودنش مطمئن شد ...نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت نیاز بدنشو تامین کنه...
هرچند ی مدت کوتاهی بخاطر شایعه هایی که از اشتباهش که جنازه اون دخترو نسوزوند نشئه گرفته بود ...کمتر شکار میکرد ، به شایعه ها
خندید و پیش جیمین رفت ...کمتر از ده دقیقه جیمین توضیح داد که فردا اماندا رو نگه داره تا به شکارش برسه و قبل از اینکه ... منتظر
جواب بشه از خونه جیمین بیرون اومد ، با اینکه ازش خیلی دور شده بود میتونست صداشو بشنوه که داشت غرغر میکرد ...با خودش خندید
"اون همیشه یادش میره من صداشو میشنوم"!...
حواس جونگکوک هفت برابر قوی تر از انسان ها بود، هر چند جیمین اینو میدونست...اما وقتی از دستش عصبانی میشد این موضوعو فراموش
میکرد و غرغر میکرد و فحشش میداد حتی اگر جونگکوک از جلو چشمش رفته باشه...
جونگکوک سردرد عجیبی گرفت ...واقعا بدنش به خون احتیاج داشت ...ترجیح داد فعالا از حواس قویش استفاده نکنه تا اذیت نشه ...لبخندی زد...
شرط 🦦 : ۱۲ لایک-۶کامنت
P3
یک ماه گذشته بود و اماندا داشت بزرگ میشد ...اون چشمای سیاهش براق تر شده بودند و بدنش داشت بزرگتر میشد آروم شیشه شیر رو تو دهنش گذاشت دوباره با کنجکاوی بهش نگاه میکرد اینکه چطور با سروصدا شیشه شیرو میمکید باعث شد جونگکوک به خنده بیفته و مثل همیشه اماندا از خنده جونگکوک به خنده افتاد شیشه شیر از دهنش بیرون افتاد و خندید جونگکوک از این حالت اماندا خیلی خوشش میومد وقتی شیر میخورد لب و دهنش بخاطر شیر سفید میشد واقعا دوست داشتنی بود
مخصوصا الان که لبای کوچیکشو باز کرده بودو داشت به جونگکوک میخندید
آروم از رو پاش بلندش کرد و کاری که جیمین بعد از شیر دادن با اماندا رو انجام میداد رو انجام داد پیشونی اماندا رو بوسید ...به دیوار تکیه
داد و اماندا رو به سینه خودش چسبوند مدت زیادی نشد که اماندا رو سینه جونگکوک
خوابش برد و جونگکوک فقط به این فکر میکرد که چطور شد که نسبت به بچه یک انسان انقد حس مراقبت و دوست داشتن داره...باورش نمیشد ولی الان تنها چیزی که میخواست این بود که اماندا رو دوست داشته باشه و تو آغوشش حسش کنه ...فقط دوست داشت الان داشته باشدش با حس گرمای این دختر کوچولو تو بغلش خوابید...
با کوچیکترین تکون از طرف اماندا بیدار میشد و نگاهش میکرد و تا زمانی که مطمئن میشد آروم شده به اینکار ادامه میداد ...انگار همه چیز
تو این دنیا براش تموم شده بود فقط اماندا بود و خودش ...
احساس نیاز شدیدی به خون داشت و این چند روز فقط خودشو با اماندا سرگرم کرده بود میدونست ضعیف تر شده و اینو از این موضوع که نمیتونست خودشو به مکانای مختلف جابه جا کنه فهمیده بود با آروم ترین صدای ممکن شروع کرد به حرف زدن...
"اماندا؟من دارم ضعیف میشم؟باید برم شکار...ولی تورو چیکارکنم؟اگر فردای شکارم بترسی چی؟تو به صداها خیلی حساسی"...
یه لحظه از خودش بدش اومد ...همیشه خودشو از همه انسانای بدبختو ضعیف که جاودانه و ابدی نبودن و احساساتشون بهشون غلبه میکرد،
بالاتر میدونست ...اما حالا...
از خودش بدش میومد ...حس کثیف بودن بهش دست میداد ...انگار تنها چیز اشتباه تو این دنیا بود...و امانداش از همه پاک تر و زیباتر ...اماندا
رو داخل گهواره ای که خودش با چوب براش درست کرده بود گذاشت...از خواب بودنش مطمئن شد ...نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت نیاز بدنشو تامین کنه...
هرچند ی مدت کوتاهی بخاطر شایعه هایی که از اشتباهش که جنازه اون دخترو نسوزوند نشئه گرفته بود ...کمتر شکار میکرد ، به شایعه ها
خندید و پیش جیمین رفت ...کمتر از ده دقیقه جیمین توضیح داد که فردا اماندا رو نگه داره تا به شکارش برسه و قبل از اینکه ... منتظر
جواب بشه از خونه جیمین بیرون اومد ، با اینکه ازش خیلی دور شده بود میتونست صداشو بشنوه که داشت غرغر میکرد ...با خودش خندید
"اون همیشه یادش میره من صداشو میشنوم"!...
حواس جونگکوک هفت برابر قوی تر از انسان ها بود، هر چند جیمین اینو میدونست...اما وقتی از دستش عصبانی میشد این موضوعو فراموش
میکرد و غرغر میکرد و فحشش میداد حتی اگر جونگکوک از جلو چشمش رفته باشه...
جونگکوک سردرد عجیبی گرفت ...واقعا بدنش به خون احتیاج داشت ...ترجیح داد فعالا از حواس قویش استفاده نکنه تا اذیت نشه ...لبخندی زد...
شرط 🦦 : ۱۲ لایک-۶کامنت
۷.۸k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.