پارت ۳۵
پسری که روی تخت تاق باز دراز کشیده بود به ساعت نگاهی انداخت. اخرین عقربه هم روی ساعت ۹ افتاد و تیک تاکش قطع شد. باید انتخاب میکرد. اگر نوا نمیومد باید تنها میرفت . جیمی با سایمون و لعو رفته بود سالن همایش مدرسه و تا ساعت ۱۲ برنمیگشتن پس از این لحاظ مانعی نبود..
دستی تو موهاش برد؛ هرچه بادا باد نباید این فرصتو از دست میداد.
سریع لباسشو با یه پیرهن و شلوار مشکی جذب عوض کرد . در اتاق رو با احتیاط باز کرد به طوری که صدای غیژ غیژ در به گوش نرسید. چپ و راست راهروی تاریک و رو دید زد. وقتی مطمعن شد صدایی به غیر از نفس کشیدن خودش نمیاد آروم و بی صدا لای در خوابگاه رو بست و پنجه پا تو تاریکی به سمت انتهای راهرو حرکت کرد. فقط نور مهتابی که از پنجره به داخل میزد شاهد بیرون رفتنش بود..
به انتهای راهرو و در خروجی رسید. به در بزرگ سرسرا ضربه زد تا باز شد. روی پاشنه پا چرخید و پشت سرش رو نگاهی انداخت. بازهم کسی نبود ..
از مدرسه خارج شد و همینطور در تاریکی محوطه بیرون پیش رفت.
در حاشیه جنگل پیش رفته بود. وقتی نه قلعه رو میتونست ببینه نه درختارو . ناگهان صدایی شنید. کمی جلوتر صدای خش خش چیزی میومد و صدای باد گوشخراشی بگوش رسید. ایان به سرعت پشت یه بوته رفت. به نظر میرسید صدا قطع شده. برگشت و از تعجب دهنش باز موند.
شیردال!
مات و مبهوت به شیردال روبروش در تاریکی خیره شد و گفت: لوک!
شیردال روی پای عقبش خم و تبدیل به گریف شد و گفت: ارباب جوان! این وقت شب اینجا چیکار میکنید؟ ...باید برگردید مدرسه.
ایان با لحن جدی گفت: نه!
-اما اخهـ.....
-دوتا راه داری ! یا همین الان قسم میخوری به کسی چیزی نگی...یا تا آخر سال نمیبینمت!
گریف از سر ناچاری گفت: چـ..شم سـ..رورم!
ایان پوزخندی زد و گفت: انتخاب درستی بود..همین الان هم برگرد.
-خطرناکه سرورم...شما نمیدونید چه حیوون هایی بیرون از مدرسه هستن.
-گفتم همین الان برگرد! شتر دیدی ندیدی.
گریف با درموندگی بشکنی زد و ناپدید شد.
ایان رو پاشنه پا چرخید و به راهش ادامه داد.
انقد پیش رفت تا به تابلوی مرکز شهر رسید که با حروف بزرگی روش نوشته شده بود«شهر سندیاگو»
با خودش گفت: اگر میخوای شکار رو پیدا کنی اول باید طعمشو پیدا کنی...بزار ببینیم چی تو چنته داره...
مسیرشو عوض کرد و از پشت ماشین پارک شده ای گذشت . خیلی نامحسوس تو تاریکی به سمت کرکره درِ مرکز کالبد شکافی رفت. دورتادور در زنجیر کلفتی به چشم میخورد و کاغذی که روش نوشته بود«بدون مجوز وارد نشوید» .. سوزن رو از جیبش درآورد و توقفل فرو برد. از استرس پیشونیش خیس شده بود و دستاش میلرزید. با آستینش صورتشو پاک کرد و دوباره تلاش کرد. این بار در با صدای چفتی باز شد و بلاخره وارد جو سرد کالبد شکافی شد و درو بست.
دستی تو موهاش برد؛ هرچه بادا باد نباید این فرصتو از دست میداد.
سریع لباسشو با یه پیرهن و شلوار مشکی جذب عوض کرد . در اتاق رو با احتیاط باز کرد به طوری که صدای غیژ غیژ در به گوش نرسید. چپ و راست راهروی تاریک و رو دید زد. وقتی مطمعن شد صدایی به غیر از نفس کشیدن خودش نمیاد آروم و بی صدا لای در خوابگاه رو بست و پنجه پا تو تاریکی به سمت انتهای راهرو حرکت کرد. فقط نور مهتابی که از پنجره به داخل میزد شاهد بیرون رفتنش بود..
به انتهای راهرو و در خروجی رسید. به در بزرگ سرسرا ضربه زد تا باز شد. روی پاشنه پا چرخید و پشت سرش رو نگاهی انداخت. بازهم کسی نبود ..
از مدرسه خارج شد و همینطور در تاریکی محوطه بیرون پیش رفت.
در حاشیه جنگل پیش رفته بود. وقتی نه قلعه رو میتونست ببینه نه درختارو . ناگهان صدایی شنید. کمی جلوتر صدای خش خش چیزی میومد و صدای باد گوشخراشی بگوش رسید. ایان به سرعت پشت یه بوته رفت. به نظر میرسید صدا قطع شده. برگشت و از تعجب دهنش باز موند.
شیردال!
مات و مبهوت به شیردال روبروش در تاریکی خیره شد و گفت: لوک!
شیردال روی پای عقبش خم و تبدیل به گریف شد و گفت: ارباب جوان! این وقت شب اینجا چیکار میکنید؟ ...باید برگردید مدرسه.
ایان با لحن جدی گفت: نه!
-اما اخهـ.....
-دوتا راه داری ! یا همین الان قسم میخوری به کسی چیزی نگی...یا تا آخر سال نمیبینمت!
گریف از سر ناچاری گفت: چـ..شم سـ..رورم!
ایان پوزخندی زد و گفت: انتخاب درستی بود..همین الان هم برگرد.
-خطرناکه سرورم...شما نمیدونید چه حیوون هایی بیرون از مدرسه هستن.
-گفتم همین الان برگرد! شتر دیدی ندیدی.
گریف با درموندگی بشکنی زد و ناپدید شد.
ایان رو پاشنه پا چرخید و به راهش ادامه داد.
انقد پیش رفت تا به تابلوی مرکز شهر رسید که با حروف بزرگی روش نوشته شده بود«شهر سندیاگو»
با خودش گفت: اگر میخوای شکار رو پیدا کنی اول باید طعمشو پیدا کنی...بزار ببینیم چی تو چنته داره...
مسیرشو عوض کرد و از پشت ماشین پارک شده ای گذشت . خیلی نامحسوس تو تاریکی به سمت کرکره درِ مرکز کالبد شکافی رفت. دورتادور در زنجیر کلفتی به چشم میخورد و کاغذی که روش نوشته بود«بدون مجوز وارد نشوید» .. سوزن رو از جیبش درآورد و توقفل فرو برد. از استرس پیشونیش خیس شده بود و دستاش میلرزید. با آستینش صورتشو پاک کرد و دوباره تلاش کرد. این بار در با صدای چفتی باز شد و بلاخره وارد جو سرد کالبد شکافی شد و درو بست.
۷.۳k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.