Ma veine : شاهرَگ من
Ma veine : شاهرَگمن
صبح بیدار شدم ک دیدم برهان سفت بغلم کرده این اولین باری بود ک بعد از رابطه بغلم میکرد از بغلش بیرون نیومدم اخه خیلی خوب بود دیدم برهان داره تکون میخوره خودمو به خواب زدم ک تخت بالا پایین شد فهمیدم ک از روی تخت بلند شد بعد امد سرمو ماچ کرد و یک دوست دارم بشدت اروم گفت و از خونه زد بیرون بلند شدم اصلا مات مونده بودم یعنی برهان بود ک بهم گفت دوست دارم یعنی عاشقم شده،بلند شدم رفتم حمام لباس هامو عوض کردم موهامو خشک کردم و جلویی ایینه به خودم نگاه کردم،شکلم شده بود مثل زنایی ۳۰ ساله دیگ جونی برام نمونده بود،هرکی منو نگاه میکرد،فکر میکنه ک ۴ تا شکم زاییدم اخه ک اینقدر ک شکسته شده بودم،ظهر بود ک با صدای کلید فهمیدم خاله ثریا،بدو بدو به سمتش رفتم ک برام کلی خوراکی خریده بود
مائده:این همه خوراکی برای من خریدی؟؟
ثریا:من ک یک مائده بیشتر ندارم
مائده:عاشقتم تو بهترین خالهههه دنیایی
ثریا:دیشب خیلی اذیت کرد برهان
مائده:ارع
مائده جای زخم هاشو نشون میده و جای کبودی هاش
ثریا:دستش بشکنه الهی ک بدن سفید ترو کبود کرده
مائده:خاله اینجوری نگو ولی میدونی صبح یک کاری کرد ک این کتک هاشو فراموش کردم
ثریا:چیکار؟
مائده:صبح بیدار شدم دیدم تو بغلشم صبح هم دیدم ک بلند شد خودمو به خواب زدم بعد امد سرمو ماچ کرد بهم گفت دوست دارم(باذوق تعریف میکنع)
ثریا:تو برهان دوست داری؟
مائده:اره
(ظهر)
موقع نهار شد ک نشستیم سر میز برهان تو خودش بود اصلا حرف نمزد تا ثریا خانوم غذا رو اورد حالم مثل اون روز بهم خورد
ثریا:چی شده مائده؟
مائده:هیچی خوبم یک چند وقتی ک اینجوری شدم
ثریا:چند وقت اینجوری بالا میاری؟
مائده:از پریروز هم بوی غذا بم میخوره انگار دل رودم میخواد بیاد بالا
ثریا خانوم به برهان یک نگاهی کرد
برهان:حتما بدنت ضعیفه به بوی غذا حساس شدی
اصلا خود برهان نفهمید چی گفت بعد نهار ثریا با برهان رفتن یک گوشه شروع کردن به پچ پچ کردن....
صبح بیدار شدم ک دیدم برهان سفت بغلم کرده این اولین باری بود ک بعد از رابطه بغلم میکرد از بغلش بیرون نیومدم اخه خیلی خوب بود دیدم برهان داره تکون میخوره خودمو به خواب زدم ک تخت بالا پایین شد فهمیدم ک از روی تخت بلند شد بعد امد سرمو ماچ کرد و یک دوست دارم بشدت اروم گفت و از خونه زد بیرون بلند شدم اصلا مات مونده بودم یعنی برهان بود ک بهم گفت دوست دارم یعنی عاشقم شده،بلند شدم رفتم حمام لباس هامو عوض کردم موهامو خشک کردم و جلویی ایینه به خودم نگاه کردم،شکلم شده بود مثل زنایی ۳۰ ساله دیگ جونی برام نمونده بود،هرکی منو نگاه میکرد،فکر میکنه ک ۴ تا شکم زاییدم اخه ک اینقدر ک شکسته شده بودم،ظهر بود ک با صدای کلید فهمیدم خاله ثریا،بدو بدو به سمتش رفتم ک برام کلی خوراکی خریده بود
مائده:این همه خوراکی برای من خریدی؟؟
ثریا:من ک یک مائده بیشتر ندارم
مائده:عاشقتم تو بهترین خالهههه دنیایی
ثریا:دیشب خیلی اذیت کرد برهان
مائده:ارع
مائده جای زخم هاشو نشون میده و جای کبودی هاش
ثریا:دستش بشکنه الهی ک بدن سفید ترو کبود کرده
مائده:خاله اینجوری نگو ولی میدونی صبح یک کاری کرد ک این کتک هاشو فراموش کردم
ثریا:چیکار؟
مائده:صبح بیدار شدم دیدم تو بغلشم صبح هم دیدم ک بلند شد خودمو به خواب زدم بعد امد سرمو ماچ کرد بهم گفت دوست دارم(باذوق تعریف میکنع)
ثریا:تو برهان دوست داری؟
مائده:اره
(ظهر)
موقع نهار شد ک نشستیم سر میز برهان تو خودش بود اصلا حرف نمزد تا ثریا خانوم غذا رو اورد حالم مثل اون روز بهم خورد
ثریا:چی شده مائده؟
مائده:هیچی خوبم یک چند وقتی ک اینجوری شدم
ثریا:چند وقت اینجوری بالا میاری؟
مائده:از پریروز هم بوی غذا بم میخوره انگار دل رودم میخواد بیاد بالا
ثریا خانوم به برهان یک نگاهی کرد
برهان:حتما بدنت ضعیفه به بوی غذا حساس شدی
اصلا خود برهان نفهمید چی گفت بعد نهار ثریا با برهان رفتن یک گوشه شروع کردن به پچ پچ کردن....
۹.۶k
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.