فیک ١٣
کوک سریع برگشت و به روبی گفت
کوک:این کجا رفتتتتتتتتتت(داد
روبی:من نمیدونم
کوک با صدای بلند گفت
کوک: تمامه سرباز رو به دنبال لایلا بفرستین
کوک به سمت روبی رفت و دستشو گرفت و بردش به سمت آکواریوم بزرگه داخل قصر
روبی با دیدنه آکواریوم ترسید
روبی:داری چیکار میکنی
روبی:منو ول کن
کوک انگار گوشاش چیزی نمی شنوید روبی براید استایل بغل کردو انداختش داخلع آکواریوم
.........
ویو لایلا
وقتی اونا داشتن بحث میکردن منم از این فرصت استفاده کردمو فرار کردم
دخل جنگل همینطوری میدویدم چون میدونستم اونا ول بکنه من نیستن
وسطای جنگل بودم که از خستی و تشنگی افتادم زمین چشمام داشت سیاهی میرفت که تنها چیزی که دیدم پای بزرگ بود
.......
کوک:این کجا رفتتتتتتتتتت(داد
روبی:من نمیدونم
کوک با صدای بلند گفت
کوک: تمامه سرباز رو به دنبال لایلا بفرستین
کوک به سمت روبی رفت و دستشو گرفت و بردش به سمت آکواریوم بزرگه داخل قصر
روبی با دیدنه آکواریوم ترسید
روبی:داری چیکار میکنی
روبی:منو ول کن
کوک انگار گوشاش چیزی نمی شنوید روبی براید استایل بغل کردو انداختش داخلع آکواریوم
.........
ویو لایلا
وقتی اونا داشتن بحث میکردن منم از این فرصت استفاده کردمو فرار کردم
دخل جنگل همینطوری میدویدم چون میدونستم اونا ول بکنه من نیستن
وسطای جنگل بودم که از خستی و تشنگی افتادم زمین چشمام داشت سیاهی میرفت که تنها چیزی که دیدم پای بزرگ بود
.......
۱۵.۶k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.