پارت شانزده
I dont konw:مارگاریت خواهر
(نمیدونم)
?Who give this paper to you_
(کی این کاغذو به تو داده؟)
A man give it to me and said give it to a persob who come whit :مارگاریت خواهر
!suit and said sorry
(یه مردي اینو داد و گفت اینو به مردي که کت و شلوار پوشیده و معذرت خواهی میکنه بدم!)
لعنتی!پشتمو کردم بهش و به سمت مخالفش راه افتادم!
کاغذو دوباره تا کردمو گذاشتم جیبم و یه زنگ به پائول زدم و گفتم ماشینو بفرسته ایستگاه 9!
*
*نیکی
شب نزدیکاي ساعت 11 بود که کم کم چشمام گرم شده بود و داشتم میخوابیدم که صداي باز شدن در رو
شنیدم!این هی میره میاد چی میکنه؟اومد تو اتاق..اینو از صداي باز شدن در اتاق فهمیدم!زود چشامو بستم و
خودمو به خواب زدم،اومد بالاسرم و زیر لب زمزمه کرد:خیلی حیفی ولی ...
بقیشو نشنیدم اه اِي لعنت بهت!
چند دقیقه همینجوري نگام کرد و از در رفت بیرون!رفتم روبروي آینه وایسادم و به صورتم نگاه کردم!اون به
من گفت خیلی حیفی!براي چی حیفم؟مگه قراره چی به سرم بیاد؟مگه قراره چه اتفاقی بیفته؟دوباره به صورتم
نگاه کردم..چشماي مشکیه درشتم خسته تر از همیشه به نظر میومد و لبهاي برجستم هم بیرنگ بود!موهامم
که نگم بهتره.. عجق وجق بود!
برگشتم سرجام بخوابم امشب دومین شبیه که از خونه بیرونم اونوقت مامانم میگفت تا یه هفته قبل از ساعت 9
خونه باش!واي مامانم چقدر دلم براش تنگ شده خدا کنه زودتر از این بند خلاص بشم!بابام...باباي دوست
داشتنیم بعد از چند وقت که آرزوي دیدنشو داشتم باید اینجوري میشد!یه قطره اشک از چشمام پایین
اومد!دومین قطره و همینجوري پشت سر هم شروع به گریه کردم!دیگه گریم دست خودم نبود همه چی با هم
پیچیده شد!من اونقدرا هم دختر قوي اي نیستم که بگم گریم نمیگیره و اینا...!خیلی زود هم اشکم در میاد!
دیگه انقدر که گریه کرده بودم به هق هق افتادم!از جام پاشدم که برم یکمی آب بخورم !آروم از تخت پایین
اومدم و درو که باز کردم با همون پسره روبرو شدم!یعنی گوش وایساده؟!
(نمیدونم)
?Who give this paper to you_
(کی این کاغذو به تو داده؟)
A man give it to me and said give it to a persob who come whit :مارگاریت خواهر
!suit and said sorry
(یه مردي اینو داد و گفت اینو به مردي که کت و شلوار پوشیده و معذرت خواهی میکنه بدم!)
لعنتی!پشتمو کردم بهش و به سمت مخالفش راه افتادم!
کاغذو دوباره تا کردمو گذاشتم جیبم و یه زنگ به پائول زدم و گفتم ماشینو بفرسته ایستگاه 9!
*
*نیکی
شب نزدیکاي ساعت 11 بود که کم کم چشمام گرم شده بود و داشتم میخوابیدم که صداي باز شدن در رو
شنیدم!این هی میره میاد چی میکنه؟اومد تو اتاق..اینو از صداي باز شدن در اتاق فهمیدم!زود چشامو بستم و
خودمو به خواب زدم،اومد بالاسرم و زیر لب زمزمه کرد:خیلی حیفی ولی ...
بقیشو نشنیدم اه اِي لعنت بهت!
چند دقیقه همینجوري نگام کرد و از در رفت بیرون!رفتم روبروي آینه وایسادم و به صورتم نگاه کردم!اون به
من گفت خیلی حیفی!براي چی حیفم؟مگه قراره چی به سرم بیاد؟مگه قراره چه اتفاقی بیفته؟دوباره به صورتم
نگاه کردم..چشماي مشکیه درشتم خسته تر از همیشه به نظر میومد و لبهاي برجستم هم بیرنگ بود!موهامم
که نگم بهتره.. عجق وجق بود!
برگشتم سرجام بخوابم امشب دومین شبیه که از خونه بیرونم اونوقت مامانم میگفت تا یه هفته قبل از ساعت 9
خونه باش!واي مامانم چقدر دلم براش تنگ شده خدا کنه زودتر از این بند خلاص بشم!بابام...باباي دوست
داشتنیم بعد از چند وقت که آرزوي دیدنشو داشتم باید اینجوري میشد!یه قطره اشک از چشمام پایین
اومد!دومین قطره و همینجوري پشت سر هم شروع به گریه کردم!دیگه گریم دست خودم نبود همه چی با هم
پیچیده شد!من اونقدرا هم دختر قوي اي نیستم که بگم گریم نمیگیره و اینا...!خیلی زود هم اشکم در میاد!
دیگه انقدر که گریه کرده بودم به هق هق افتادم!از جام پاشدم که برم یکمی آب بخورم !آروم از تخت پایین
اومدم و درو که باز کردم با همون پسره روبرو شدم!یعنی گوش وایساده؟!
۶.۲k
۲۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.