♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲ ★
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲ ★
Dᴏɴ·ᴛ ғᴏʀɢᴇᴛ ᴛᴏ sᴍɪʟᴇ..﹗
فراموش نڪن ڪه لبخند بزنی..!
𝙤𝙣𝙚 𝙥𝙖𝙧𝙩𝙮🎟✨️
˓ ִֶָ ࣪وقتی هردوتون بازیگر بودین که... 🤍
˓ ˖ ָ࣪➹ ִֶָ ࣪𓆝 𓆟 𓆞 𓆝 𓆛𓆝𓆝 𓆟 𓆞𓆝𓆛𓆝𓆝 𓆟 𓆞
parts:5
ویو سومی
تا میخواستم برم یهو کمرمو گرفت و..لبشو گذاشت روی لبم..
ویو تهیونگ
فکنم برای اولین بار بود عاشق یکی شدم..نمیدونم ی حسی بهش داشتم خیلی خوب بود..داشت میرفت منم کمرشو گرفتم و لبشو گذاشتم رو لبم طول هم نکشیدسریع در آوردمش
تهیونگ:ببین..هرکسی عصبانی میشه درسته؟ولی تو نمیتونی منو ول کنی چون دوستت دارم
با تعجب داشت بهم نکاه میکرد صورتش سفید شده بود و بهم لبخند زد گفت
سومی:منو ببخش بخاطره حرفم باشه؟
یهو رفت توی بغلم منم بغلش کردم..حسه خیلی خوبی داشت
کارگردان:کات..افرینننن
همه دست زدن ولی سومی هنوز توی بغلم بود:/
تهیونگ:هی سومی
یهو صورتشو دیدم که اصلا بیدار نمیشد همه هم داشتن نگاهشون میکردن
تهیونگ:هی خوبیی؟؟
اصلا بیدار نمیشد بعد خون دماغ شده بود..نمیدونستم سریع بهشون گفتم ی زنگی به آمبلانس
تهیونگ:هی بیدار شوو
فکنم یکی از اتفاق های عجیب زندگیم بود..سریع اکبلانس رسید ی تخت آوردن بعد سومی رو گذاشتیم و بردیمش توی ماشین که یکی از ماموراش کت
..:فقط باید بکیتون بیاد توی ماشین
که ی دختر رفت باهاش نمیدونم کی بود فکنم دوستش بود سریع بردنش
کارگردان:ایشالله حالش خوب باشه
یهو کلاهمو زدم و رفتم توی ماشین به بادیگار ها گفتم برسونم بیمارستان
*۵دقیقه بعد*
وقتی رسیدیم به بادیگار ها گفتم بمونن توی ماشین انکار سومی رو بردن توی بیمارستان اصلا نمیدونستم واسه چی اومدم خیلی نگرانش بودم چیزیش نشه رفتم داخل بیمارستان که دوستشو دیدم اونجا نشستم پیشش
تهیونگ:هی
یهو منم دید تعجب کرد و بهم سلام کردم
هان:شما چطور اومدین اینجا؟تهیونگ:نگران دوستتون بودم
هان:اه اره حالش خوبه دکتر گفت یکم استراحت کنه چون استرس شدید داشته
تهیونگ:اهان ایشالله حالش خوب باشه
هان:اومیدوارم
تهیونگ:ولی من باید برم دیرم شده سلاممم بهش بریون اگر بیدار شد
ی کاغذ بهش دادم و دادم به دوستش
تهیونگ:این کاغذ رو بهش بده
هان:باشه
دیگه رفتم توی ماشین و سرم تویموهام بود و به راننده گفتم بره..
Dᴏɴ·ᴛ ғᴏʀɢᴇᴛ ᴛᴏ sᴍɪʟᴇ..﹗
فراموش نڪن ڪه لبخند بزنی..!
𝙤𝙣𝙚 𝙥𝙖𝙧𝙩𝙮🎟✨️
˓ ִֶָ ࣪وقتی هردوتون بازیگر بودین که... 🤍
˓ ˖ ָ࣪➹ ִֶָ ࣪𓆝 𓆟 𓆞 𓆝 𓆛𓆝𓆝 𓆟 𓆞𓆝𓆛𓆝𓆝 𓆟 𓆞
parts:5
ویو سومی
تا میخواستم برم یهو کمرمو گرفت و..لبشو گذاشت روی لبم..
ویو تهیونگ
فکنم برای اولین بار بود عاشق یکی شدم..نمیدونم ی حسی بهش داشتم خیلی خوب بود..داشت میرفت منم کمرشو گرفتم و لبشو گذاشتم رو لبم طول هم نکشیدسریع در آوردمش
تهیونگ:ببین..هرکسی عصبانی میشه درسته؟ولی تو نمیتونی منو ول کنی چون دوستت دارم
با تعجب داشت بهم نکاه میکرد صورتش سفید شده بود و بهم لبخند زد گفت
سومی:منو ببخش بخاطره حرفم باشه؟
یهو رفت توی بغلم منم بغلش کردم..حسه خیلی خوبی داشت
کارگردان:کات..افرینننن
همه دست زدن ولی سومی هنوز توی بغلم بود:/
تهیونگ:هی سومی
یهو صورتشو دیدم که اصلا بیدار نمیشد همه هم داشتن نگاهشون میکردن
تهیونگ:هی خوبیی؟؟
اصلا بیدار نمیشد بعد خون دماغ شده بود..نمیدونستم سریع بهشون گفتم ی زنگی به آمبلانس
تهیونگ:هی بیدار شوو
فکنم یکی از اتفاق های عجیب زندگیم بود..سریع اکبلانس رسید ی تخت آوردن بعد سومی رو گذاشتیم و بردیمش توی ماشین که یکی از ماموراش کت
..:فقط باید بکیتون بیاد توی ماشین
که ی دختر رفت باهاش نمیدونم کی بود فکنم دوستش بود سریع بردنش
کارگردان:ایشالله حالش خوب باشه
یهو کلاهمو زدم و رفتم توی ماشین به بادیگار ها گفتم برسونم بیمارستان
*۵دقیقه بعد*
وقتی رسیدیم به بادیگار ها گفتم بمونن توی ماشین انکار سومی رو بردن توی بیمارستان اصلا نمیدونستم واسه چی اومدم خیلی نگرانش بودم چیزیش نشه رفتم داخل بیمارستان که دوستشو دیدم اونجا نشستم پیشش
تهیونگ:هی
یهو منم دید تعجب کرد و بهم سلام کردم
هان:شما چطور اومدین اینجا؟تهیونگ:نگران دوستتون بودم
هان:اه اره حالش خوبه دکتر گفت یکم استراحت کنه چون استرس شدید داشته
تهیونگ:اهان ایشالله حالش خوب باشه
هان:اومیدوارم
تهیونگ:ولی من باید برم دیرم شده سلاممم بهش بریون اگر بیدار شد
ی کاغذ بهش دادم و دادم به دوستش
تهیونگ:این کاغذ رو بهش بده
هان:باشه
دیگه رفتم توی ماشین و سرم تویموهام بود و به راننده گفتم بره..
۲.۶k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.