تاوان شباهتم £.......p5
.ا،ت : کیم یوری ..(زمزمه)کیم یوری ؟ منظورت کیم یوریه ؟
دستم تحدید وار آوردم جلو و گفتم
تهیونگ : آخرین بارته .....آخرین بارته که اسم عزیزترین کس منو به زبونت میاری فهمیدی (داد)
تهیونگ :گفتم فهمیدی؟؟؟(داد)
ا،ت : باشه ولی اول حرف هامو بشنو ... من هرکاری کردم که جون همسرتو نجات بدم ولی اون خودش بیماری
چی داره میگه؟ داد زدم
تهیونگ : خفههه شو (داد)خفهههه
با دادم زد زیر گریه ......و منم شروع کردم به رژه رفتن تو اون محوطهی تلخ که بوی خون همه جا رو گرفته بود
ا،ت : من هیچ کاری نکردم .(گریه )..اون بیماریه همسرت هیچ جوره حل نمیشد (گریه )اگه باور نمیکنی میتونی تحقیق کنی (گریه)من فقط یه جراح ام (گریه )
تهیونگ : گفتم خفه شو .... خفه نمیشی نه ... نه خفه نمیشه
رفتم سمت ماسک آهنی و برداشتمش (اسلاید بعد)رفتم نزدیکش.....با هر قدمی که برمیداشتم گریه اش شدت میگرفت... سرشو آورد بالا و تو چشمام زل زد و با تمام عجزی گفت
ا،ت : خواهش میکنم(گریه) ... دارم از ترس سکته میکنم (گریه )
من ... من نمیتونم ... نمیتونم ... این زنیکه منو یاد یوری میندازه ...من اینجوری نمیتونم شکنجه اش کنم ...چشماش مثل یوری خیلی مظلومه ... خیلی نازه .... صدای قلبم بازم بلند شد ولی بی اعتنا بهش ماسک و رو صورتش بستم .... دیگه صدای گریه نمیومد ... دیگه صدای التماس نمیومد ...پشت بهش وایسادم و دستامو گذاشتم پشت سرمو با خودم زمزمه کردم
تهیونگ: من قرار بود این زنیکه رو به بدترین شکل ممکن امروز بکشم ...امروز قرار بود کشتارگاه پر بشه از صدای فریاد .... امروز قرار بود به زمین چنگ بزنه و از درد بپیچه به خودش ...... چجوری میتونم ... چجوری جسارت کنم به کسی که با هر حرکتش منو یاد یوری میندازه، دست بزنم ... من میخواستم چشماش و با دستام از جاش در بیارم ... اما الان حتی نمیتونم بهشون نگاه کنم ... (زمزمه)
برگشتم سمتش که دیدم بهم خیره اس و داره گریه میکنه .... مژه های بلندش بهم چسبیده بودن پر از اشک بودن ... میخواستم چی بگم یادم رف ... لعنت بهت کیم تهیونگ .... اینجوری نمیشه
تهیونگ : از این به بعد حق نداری به من نگاه کنی فهمیدی ؟
اشکاش هر لحظه بیشتر میشد و رنگش پریده بود ... با نهایت مظلومیتش بهم خیره بود ..... خیلی خوب میتونستم بخونم چی میخواد ..... از ماسک آهنی فقط قطرات اشکش به زمین چکه میکرد
تهیونگ : مگه نمیشنوی ؟؟؟گفتم ببند اون چشماتو(داد)
با دادی که زدم پلکاش آروم روی هم افتادن ... دوباره برگشتم اینور که صدای افتادن شنیدیم ... برگشتم سمتش که دیدم ولو شده رو زمین
@suzan.intp♡
دستم تحدید وار آوردم جلو و گفتم
تهیونگ : آخرین بارته .....آخرین بارته که اسم عزیزترین کس منو به زبونت میاری فهمیدی (داد)
تهیونگ :گفتم فهمیدی؟؟؟(داد)
ا،ت : باشه ولی اول حرف هامو بشنو ... من هرکاری کردم که جون همسرتو نجات بدم ولی اون خودش بیماری
چی داره میگه؟ داد زدم
تهیونگ : خفههه شو (داد)خفهههه
با دادم زد زیر گریه ......و منم شروع کردم به رژه رفتن تو اون محوطهی تلخ که بوی خون همه جا رو گرفته بود
ا،ت : من هیچ کاری نکردم .(گریه )..اون بیماریه همسرت هیچ جوره حل نمیشد (گریه )اگه باور نمیکنی میتونی تحقیق کنی (گریه)من فقط یه جراح ام (گریه )
تهیونگ : گفتم خفه شو .... خفه نمیشی نه ... نه خفه نمیشه
رفتم سمت ماسک آهنی و برداشتمش (اسلاید بعد)رفتم نزدیکش.....با هر قدمی که برمیداشتم گریه اش شدت میگرفت... سرشو آورد بالا و تو چشمام زل زد و با تمام عجزی گفت
ا،ت : خواهش میکنم(گریه) ... دارم از ترس سکته میکنم (گریه )
من ... من نمیتونم ... نمیتونم ... این زنیکه منو یاد یوری میندازه ...من اینجوری نمیتونم شکنجه اش کنم ...چشماش مثل یوری خیلی مظلومه ... خیلی نازه .... صدای قلبم بازم بلند شد ولی بی اعتنا بهش ماسک و رو صورتش بستم .... دیگه صدای گریه نمیومد ... دیگه صدای التماس نمیومد ...پشت بهش وایسادم و دستامو گذاشتم پشت سرمو با خودم زمزمه کردم
تهیونگ: من قرار بود این زنیکه رو به بدترین شکل ممکن امروز بکشم ...امروز قرار بود کشتارگاه پر بشه از صدای فریاد .... امروز قرار بود به زمین چنگ بزنه و از درد بپیچه به خودش ...... چجوری میتونم ... چجوری جسارت کنم به کسی که با هر حرکتش منو یاد یوری میندازه، دست بزنم ... من میخواستم چشماش و با دستام از جاش در بیارم ... اما الان حتی نمیتونم بهشون نگاه کنم ... (زمزمه)
برگشتم سمتش که دیدم بهم خیره اس و داره گریه میکنه .... مژه های بلندش بهم چسبیده بودن پر از اشک بودن ... میخواستم چی بگم یادم رف ... لعنت بهت کیم تهیونگ .... اینجوری نمیشه
تهیونگ : از این به بعد حق نداری به من نگاه کنی فهمیدی ؟
اشکاش هر لحظه بیشتر میشد و رنگش پریده بود ... با نهایت مظلومیتش بهم خیره بود ..... خیلی خوب میتونستم بخونم چی میخواد ..... از ماسک آهنی فقط قطرات اشکش به زمین چکه میکرد
تهیونگ : مگه نمیشنوی ؟؟؟گفتم ببند اون چشماتو(داد)
با دادی که زدم پلکاش آروم روی هم افتادن ... دوباره برگشتم اینور که صدای افتادن شنیدیم ... برگشتم سمتش که دیدم ولو شده رو زمین
@suzan.intp♡
۶.۲k
۰۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.