«عشق حقیقی»part15
از دید کوک
خوابیدم که احساس کردم یکی محکم فشارم داد بیدار شدم دیدم ا/ت بود لعنتی بدنش میخورد به بدم تحریکم میکرد… (اخه ا/ت لباس باز پوشیده بود)
کوک:(ا/ت رو از خودش دور میکنه)
ا/ت:چیشده کوک؟
کوک:ولم کن
ا/ت:چی
کوک:میگم برو بیرون
ا/ت:چرا؟
بلند شدم نشستم رو تخت که پاشد اومد پیشم
کوک:ا/ت برو
ا/ت:چرا خودت میدونی دیگه من از رعد و برق میترس…
کوک:داری تحریکم میکنی ا/ت
بعد این حرفم برگشتم نگاش کردم رنگش پریده بود معلوم بود ترسیده
کوک:ا/ت از من نترس ولی الان وقت خوبی…..
تا خواستم چیزی بگم از تخت پاشد و عقب عقب از من دور شد
خواست درو باز کنه ولی در باز نشد
ا/ت:اه بعنی باز شو دیگه«آروم»
کوک:چیشده
جوابی نداد رفتم سمتش
ا/ت:نیا نزدیک
کوک:اه ا/ت میگم کاری ندارم
بازم چیزی نگفت نزدیکش شدم تا در رو باز کنم در باز شد میلرزید از ترس هی ازم دور میشد دیگه عصابم قاطی شد داد کشیدم
کوک:بسه دیگه اه پشیمونم نکن گزاشتم بر….
با دیدن شخصی که پست در بود ترس تمام بدنم رو گرفت ……
خوابیدم که احساس کردم یکی محکم فشارم داد بیدار شدم دیدم ا/ت بود لعنتی بدنش میخورد به بدم تحریکم میکرد… (اخه ا/ت لباس باز پوشیده بود)
کوک:(ا/ت رو از خودش دور میکنه)
ا/ت:چیشده کوک؟
کوک:ولم کن
ا/ت:چی
کوک:میگم برو بیرون
ا/ت:چرا؟
بلند شدم نشستم رو تخت که پاشد اومد پیشم
کوک:ا/ت برو
ا/ت:چرا خودت میدونی دیگه من از رعد و برق میترس…
کوک:داری تحریکم میکنی ا/ت
بعد این حرفم برگشتم نگاش کردم رنگش پریده بود معلوم بود ترسیده
کوک:ا/ت از من نترس ولی الان وقت خوبی…..
تا خواستم چیزی بگم از تخت پاشد و عقب عقب از من دور شد
خواست درو باز کنه ولی در باز نشد
ا/ت:اه بعنی باز شو دیگه«آروم»
کوک:چیشده
جوابی نداد رفتم سمتش
ا/ت:نیا نزدیک
کوک:اه ا/ت میگم کاری ندارم
بازم چیزی نگفت نزدیکش شدم تا در رو باز کنم در باز شد میلرزید از ترس هی ازم دور میشد دیگه عصابم قاطی شد داد کشیدم
کوک:بسه دیگه اه پشیمونم نکن گزاشتم بر….
با دیدن شخصی که پست در بود ترس تمام بدنم رو گرفت ……
۴.۱k
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.