رمان عشق سیاه و سفید///part;87~
اومد جلو گفت...
جونگ سو: ا/ت من اینارو واسه نونا گرفتم... میخوام امروز بهش اعتراف کنم...
لبخندی به لبم اومد و با بغض فراوانی لبخند زدم...
ا/ت: واقعا؟! پس بزار من اول برم نونا رو صدا کنم...
جونگ سو: اره اره خوب میشه(ذوق داره)
ا/ت: نونا!
نونا تو اشپزخونه صدای ا/ت ذو میشونه که صداش میکنه و جوابشو میده...
نونا: بله ا/ت اتفاقی افتاده؟!
ا/ت: تو یه لحظه بیا....
نونا: باشه اومدم!
نونا سریع اومد تو سالن پیش منو جونگ سو که گل رو تو دست جونگ سو دید...
نونا: ا/ت... چیشده....؟!
ا/ت: امم راستش جونگ سو میخواد یچی بهت بگه....
نونا تو تعجبه و سرشو تکون میده.. که یهو جونگ سو جلوش زانو میزنه و دستگل کوچیک و خوشگلی که تو دستش بودو جلوی نونا میگیره و میگه...
جونگ سو: نونا.... من... راستش...
نونا: هم؟!
جونگ سو: راستش از وقتی اومدم اینجا چشمام زو تو بوده و عاشقت شدم! میشه... میشه دوست دخترم شی؟!
نونا تو تعجبه و چشاش گرده و قلبش تند تند میزنه.... و ا/ت هم با لبخندی پر از غم بهشون نگاه میکنه...
جونگ سو:قبول... میکنی؟!
نونا: ب.. بله...
جونگ سو تعجب میکنه که نونا قبول کرده و پا میشه و نونا رو تو بغلش میگیره....ا/ت هم با لبخند براشون دست میزنه تا اینکه سینو میاد....
سینو: اینجا چه خبره بگید ببینم...
تا اینکه با صحنه گل تو دست جونگ سو و بغلشون مواجه میشه و خنده به لبش میاد...
سینو: اوم فک کنم فهمیدم...
مامان بزرگ کیونگو خود کیونگم در حال تماشای صحنه ی عاشقانه هستند ولی بدون ذوق...اینجا دیگه کیونگ فهمید که جونگ سو هیچ رابطه ای با ا/ت نداره و کلا میخواستم بگم میدونست ا/ت بهش خیانت نکرده کلا موضوع مدرسه میدونست که کار اون دختره بوده یا اتفاقی که تو عمارت افتاد... همون دوستش جیمی میدونست ادم عوضی هست ولی نمیدونست قرار این اتفاق بیوفته به خاطر همین از اقده که تو دلش داشت همشو رو ا/ت خالی کرد و هنوزم تو دلش اقده داره...
نونا: ج.. جونگ سو!
جونگ سو: بله عشقم!؟
نونا: به نظرم بس کنیم همه دارن مارو نکاه میکنن فک کنم بقیه ندیمه هاهم اومدن... بقل کردنو بزارم کنار...
جونگ سو: آ.. اها باش
از بقل همدیگه اومدن بیرون نونا با چشماش به جونگ سو یه اشاره ای کرد به مامان بزرگ کیونگ و کیونگ.... منظورش این بود که اینت عصبانی میشن و من دیگه برم و جونگ سوهم با همون اشاره ها جوابشو داد...
نوناو سینو و ا/ت و بقیه ندیمه رفتن سر کارشون......وقتی رسیدن اشپزخونه ا/ت گفت
ا/ت: وایی نونا چقد بهم میاین...
نونا: خو دیگه ا/ت خجالتم نده.... بخدا وقتی بین اونهمه ادم بغلم کرد خجالت کشیدم...
سینو: ولی نونا به جونگ سو خیلی بهم میاینا....
ا/ت:اره نونا واقعا بهم میاین..
جونگ سو: ا/ت من اینارو واسه نونا گرفتم... میخوام امروز بهش اعتراف کنم...
لبخندی به لبم اومد و با بغض فراوانی لبخند زدم...
ا/ت: واقعا؟! پس بزار من اول برم نونا رو صدا کنم...
جونگ سو: اره اره خوب میشه(ذوق داره)
ا/ت: نونا!
نونا تو اشپزخونه صدای ا/ت ذو میشونه که صداش میکنه و جوابشو میده...
نونا: بله ا/ت اتفاقی افتاده؟!
ا/ت: تو یه لحظه بیا....
نونا: باشه اومدم!
نونا سریع اومد تو سالن پیش منو جونگ سو که گل رو تو دست جونگ سو دید...
نونا: ا/ت... چیشده....؟!
ا/ت: امم راستش جونگ سو میخواد یچی بهت بگه....
نونا تو تعجبه و سرشو تکون میده.. که یهو جونگ سو جلوش زانو میزنه و دستگل کوچیک و خوشگلی که تو دستش بودو جلوی نونا میگیره و میگه...
جونگ سو: نونا.... من... راستش...
نونا: هم؟!
جونگ سو: راستش از وقتی اومدم اینجا چشمام زو تو بوده و عاشقت شدم! میشه... میشه دوست دخترم شی؟!
نونا تو تعجبه و چشاش گرده و قلبش تند تند میزنه.... و ا/ت هم با لبخندی پر از غم بهشون نگاه میکنه...
جونگ سو:قبول... میکنی؟!
نونا: ب.. بله...
جونگ سو تعجب میکنه که نونا قبول کرده و پا میشه و نونا رو تو بغلش میگیره....ا/ت هم با لبخند براشون دست میزنه تا اینکه سینو میاد....
سینو: اینجا چه خبره بگید ببینم...
تا اینکه با صحنه گل تو دست جونگ سو و بغلشون مواجه میشه و خنده به لبش میاد...
سینو: اوم فک کنم فهمیدم...
مامان بزرگ کیونگو خود کیونگم در حال تماشای صحنه ی عاشقانه هستند ولی بدون ذوق...اینجا دیگه کیونگ فهمید که جونگ سو هیچ رابطه ای با ا/ت نداره و کلا میخواستم بگم میدونست ا/ت بهش خیانت نکرده کلا موضوع مدرسه میدونست که کار اون دختره بوده یا اتفاقی که تو عمارت افتاد... همون دوستش جیمی میدونست ادم عوضی هست ولی نمیدونست قرار این اتفاق بیوفته به خاطر همین از اقده که تو دلش داشت همشو رو ا/ت خالی کرد و هنوزم تو دلش اقده داره...
نونا: ج.. جونگ سو!
جونگ سو: بله عشقم!؟
نونا: به نظرم بس کنیم همه دارن مارو نکاه میکنن فک کنم بقیه ندیمه هاهم اومدن... بقل کردنو بزارم کنار...
جونگ سو: آ.. اها باش
از بقل همدیگه اومدن بیرون نونا با چشماش به جونگ سو یه اشاره ای کرد به مامان بزرگ کیونگ و کیونگ.... منظورش این بود که اینت عصبانی میشن و من دیگه برم و جونگ سوهم با همون اشاره ها جوابشو داد...
نوناو سینو و ا/ت و بقیه ندیمه رفتن سر کارشون......وقتی رسیدن اشپزخونه ا/ت گفت
ا/ت: وایی نونا چقد بهم میاین...
نونا: خو دیگه ا/ت خجالتم نده.... بخدا وقتی بین اونهمه ادم بغلم کرد خجالت کشیدم...
سینو: ولی نونا به جونگ سو خیلی بهم میاینا....
ا/ت:اره نونا واقعا بهم میاین..
۱۳.۷k
۲۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.