اولین حس...پارت سی و یک
الیزا؛
ساعت شیش صبح از خواب بیدار شدم و بلافاصله رفتم اشپزخونه تا یه چیزی بخورم و سریع برم سراغ کار.رئیس پارک هم توی اشپزخونه بود، سرش رو از یخچال بیرون اورد، به دستش نگاه کردم،کره رو بیرون اورد و گذاشت روی سینی:
ج: صبح بخیر
تعظیم کوتاهی به رئیس کردم:
ا:صبحتون بخیر
ج:چای میخوری یا قهوه؟
ا:خانم یانگ نیستند؟
ج:هنوز وقت صبحونه بقیه نشده،ساعت هفت صبحونه میخورن.
ا:اها پس چای لطفا
روی صندلی نشستم،رئیس چای رو روی میز گذاشت و رو به روم نشست،مربا رو روی نون تست مالید بعد همین کارو با کره کرد و جلوی دهنم گذاشت،نون رو از جلوی دهنم از دستش گرفتم:
ا:ممنون.
ج:خوب خوابیدی؟
ا:بد نبود،شما چطور؟
ج:آه...راستش اصلا خوابم نبرد.
ا:مادرم میگفت موقع خواب نباید به چیزی فکر کرد و گرنه نمیشه خوابید.حتما داشتین به چیزی فکر میکردین.
جیمین با خودش فکر کرد،باید از گذشته الیزا با خبر بشه پس بهش گفت:
ج:مادرت خوبه؟
الیزا داشت میخورد که با شنیدن سوال جیمین،لقمه به گلوش پرید و باعث شد سرفه کنه،جیمین مضطرب شد و با خودش گفت:
ج:گند زدی پسر.
الیزا لیوان چای کنار دستش رو برداشت و خواست بخوره که جیمین یکم از روی صندلیش بلند شد و دستش رو روی دست الیزا روی لیوان گذاشت و به چای فوت میکرد:
ج:صبر کن...همین الان دم کردم خیلی داغه.
الیزا که نمیدونست جیمین داره چیکار میکنه و چرا انقدر مضطربه،با حالت ابهام به جیمین نگاه میکرد:
ج:حالا بخور...فکر کنم بهتر شده.
الیزا شونه هاشو بالا انداخت و چای رو خورد:
ا:منظورتون رو از سوالی که پرسیدید نفهمیدم.
ج:خب...من بیشتر کارمندایی که اینجا کار میکنند رو میشناسم اما چون تورو نمیشناختم،ازت سوال پرسیدم.
ا:برای شناختن من، بهتره درباره خودم سوال بپرسید.
ج:پرسیدن از خانوادت هم درباره خودت محسوب میشه.
ا:ممنون بابت صبحونه.
ج:اما تو...
ا:روز خوبی داشته باشید.
الیزا رفت توی اتاقش و با زحمت لباس هاش رو پوشید، داشت از پله ها پایین می اومد،موهاش جلوی دیدش رو میگرفتند که باعث شد پله اخر رو نبینه و پاهاش سر بخوره،چیزی نبود بیوقته که جیمین دستش رو گرفت و بلندش کرد:
ج:چرا موهاتو نبستی؟
ا:نمیدونی زندگی ادم با یه دست چجوریه ولی داشتم میرفتم پیش خانم یانگ تا برام ببنده.
ج:خانم یانگ هنوز بیدار نشده.
جیمین کش مو رو از دست الیزا گرفت و موهاش رو با دستاش جمع کرد:
ا:لازم نیست...
ج:تکون نخور.
جیمین مو های الیزا رو بست و در جواب، الیزا بهش تعظیم کرد،جیمین لبخند زد و نظاره گر الیزا به سمت دفتر اطلاعات شد...
ساعت شیش صبح از خواب بیدار شدم و بلافاصله رفتم اشپزخونه تا یه چیزی بخورم و سریع برم سراغ کار.رئیس پارک هم توی اشپزخونه بود، سرش رو از یخچال بیرون اورد، به دستش نگاه کردم،کره رو بیرون اورد و گذاشت روی سینی:
ج: صبح بخیر
تعظیم کوتاهی به رئیس کردم:
ا:صبحتون بخیر
ج:چای میخوری یا قهوه؟
ا:خانم یانگ نیستند؟
ج:هنوز وقت صبحونه بقیه نشده،ساعت هفت صبحونه میخورن.
ا:اها پس چای لطفا
روی صندلی نشستم،رئیس چای رو روی میز گذاشت و رو به روم نشست،مربا رو روی نون تست مالید بعد همین کارو با کره کرد و جلوی دهنم گذاشت،نون رو از جلوی دهنم از دستش گرفتم:
ا:ممنون.
ج:خوب خوابیدی؟
ا:بد نبود،شما چطور؟
ج:آه...راستش اصلا خوابم نبرد.
ا:مادرم میگفت موقع خواب نباید به چیزی فکر کرد و گرنه نمیشه خوابید.حتما داشتین به چیزی فکر میکردین.
جیمین با خودش فکر کرد،باید از گذشته الیزا با خبر بشه پس بهش گفت:
ج:مادرت خوبه؟
الیزا داشت میخورد که با شنیدن سوال جیمین،لقمه به گلوش پرید و باعث شد سرفه کنه،جیمین مضطرب شد و با خودش گفت:
ج:گند زدی پسر.
الیزا لیوان چای کنار دستش رو برداشت و خواست بخوره که جیمین یکم از روی صندلیش بلند شد و دستش رو روی دست الیزا روی لیوان گذاشت و به چای فوت میکرد:
ج:صبر کن...همین الان دم کردم خیلی داغه.
الیزا که نمیدونست جیمین داره چیکار میکنه و چرا انقدر مضطربه،با حالت ابهام به جیمین نگاه میکرد:
ج:حالا بخور...فکر کنم بهتر شده.
الیزا شونه هاشو بالا انداخت و چای رو خورد:
ا:منظورتون رو از سوالی که پرسیدید نفهمیدم.
ج:خب...من بیشتر کارمندایی که اینجا کار میکنند رو میشناسم اما چون تورو نمیشناختم،ازت سوال پرسیدم.
ا:برای شناختن من، بهتره درباره خودم سوال بپرسید.
ج:پرسیدن از خانوادت هم درباره خودت محسوب میشه.
ا:ممنون بابت صبحونه.
ج:اما تو...
ا:روز خوبی داشته باشید.
الیزا رفت توی اتاقش و با زحمت لباس هاش رو پوشید، داشت از پله ها پایین می اومد،موهاش جلوی دیدش رو میگرفتند که باعث شد پله اخر رو نبینه و پاهاش سر بخوره،چیزی نبود بیوقته که جیمین دستش رو گرفت و بلندش کرد:
ج:چرا موهاتو نبستی؟
ا:نمیدونی زندگی ادم با یه دست چجوریه ولی داشتم میرفتم پیش خانم یانگ تا برام ببنده.
ج:خانم یانگ هنوز بیدار نشده.
جیمین کش مو رو از دست الیزا گرفت و موهاش رو با دستاش جمع کرد:
ا:لازم نیست...
ج:تکون نخور.
جیمین مو های الیزا رو بست و در جواب، الیزا بهش تعظیم کرد،جیمین لبخند زد و نظاره گر الیزا به سمت دفتر اطلاعات شد...
۵.۰k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.