ندیمه عمارتp:⁴⁵
...با دستم زدم به دستش...
ا/ت:بسه دیگ...بلند شو...میدونم اینا همش شوخیه!...بازم مسخره بازیتون گرفته ارهع...د بهت میگم پاشو؟...فک کردی اینجوری روی تخت بیمارستان باشی میبخشمت؟...دلم میسوزه؟....بدون اینکارا فایده نداره...بلند شو..انگار صدامو نمیشنویی؟...خیلی تو نقشت فرو رفتی ارع؟؟...پاشووو بسه...
صدام بالا رفت بود و جیغ و دادم باهم قاطی شده بود...فیلم بازی میکرد برام؟...اره؟؟!...یغه ی پیرهن بازشو گرفتم و محکم کشیدم و جیغ زدم:مگهه صدامو نمیشنوی؟...دنبال چی؟...هااا...میخوای بازم ببخشمت...میخوای همه چیو فراموش کنم؟؟....باشه..بلند شو....پاشو مگه همین و نمیخواستی....چشمات و باز کن بفهمم همینو میخوای...
با شنیدن صدای داد پرستار و تلاشش برای جدا کردنم نگاهمو ازش گرفتم و بی حس به چشمای پرستار خیره بود...
:چه خبره اینجا... کی بهتون اجازه داده وارد این اتاق بشین؟؟...
پرستار با دست شونمو هل میداد و عقبم میکشید..اینقد تن و بدنم شل بود که با یه هلش پنج شیش قدم عقب میرفتم...بغض گلوم و گرفته بود و نگام به چشمای بسته تهیونگ خیره بود...با حلقه شدن دست جیمین دور بازوم ..نگاه پر از اشکم و بهش انداختم و دوباره خیره اون چشمای بسته شدم...محیط اطراف و درک نمیکردم اما حرفای بین جیمین و پرستار و میشنیدم...
جیمین:م..معذرت میخوام...ما از خانواده اشیم...نمی..نمیدونم چرا اینجاست...فقط بدونید همین الان فهمیدیم...شرایط خواهرم مناسب نیست... اگه میشه بزارید چند لحظه کنارش باشه...
:اقای محترم بدون اجازه که اومدین..داد و بی دادم راه انداختین..الانم ازم میخوای اجازه ملاقات بدم؟... این بیمار شرایطش وخیمه...اصلا اجازه ملاقات نداره!..
وخیمه!....شرایطش وخیمه!...یعنی چی نمیفهمم...مگه اینا همه نقشه نیست ..ترو خدا یکی بگه نقشه اس!...
جیمین:م..متوجه ام....بخدا متوجه ام...ولی خواهش میکنم...چند دقیقه...
نگاه بی تابم و به پرستار دوختم ... نگاهی به چشمم کرد و نفسی اروم بیرون داد...
:فقط پنج دقیقه ... بیشتر از این نمی تونم...درضمن فقطم این خانم...شماهم اگه واقعا از خانواده اش هستید یه سر پیش دکترش برین!...
بعدم دستام و ول کرد و از اتاق بیرون رفت ...با فشار دست جیمین بود که سر پا بودم...اروم کشیدم و روی صندلی بغل تخت نشوندم...روی زانو نشست و سرمو با دستاش سمت خودش گرفت...
جیمین:ا/ت....من از هیچی خبر نداشتم!....تهیونگ سالم بود..نمیدونم...نمیدونم کی به این روز افتاد...گریه نکن...خوب میشه خب؟؟...حالش خوب میشه...
وقتی عکس العملی ازم ندید بلند شد و اروم گفت :بیرون منتظرتم!..
با صدای بسته شدن در نگام بی اراده رفت سمت چشماش...بغضم خفه بود..راه نفسم و بسته بود بدجورم بسته بود...دستی به گلوم کشیدم و..دست دیگم و به لبه ی تخت بند کردم...با نفسی که سخت میکشیدم سعی داشتم چیزی بگم...حرفی بزنم تا حداقل خفه نشم....
با صدای گرفته از جیغ و داد هام..لب زدم:اینجا چیکار میکنی؟...مگه قرار نبود...قرار نبود خوشبخت زندگی کنی...چرا مواظب خودت نبودی...من رفتم تا تو خوب باشی...تا زندگی کنی...این بود زندگی که بعد از من ساختی...بازم خودخواهی؟...بازم به خودت فکر کردی؟..چرا حواست نبود!..ببین به چه روزی انداختی خودتو...
ا/ت:بسه دیگ...بلند شو...میدونم اینا همش شوخیه!...بازم مسخره بازیتون گرفته ارهع...د بهت میگم پاشو؟...فک کردی اینجوری روی تخت بیمارستان باشی میبخشمت؟...دلم میسوزه؟....بدون اینکارا فایده نداره...بلند شو..انگار صدامو نمیشنویی؟...خیلی تو نقشت فرو رفتی ارع؟؟...پاشووو بسه...
صدام بالا رفت بود و جیغ و دادم باهم قاطی شده بود...فیلم بازی میکرد برام؟...اره؟؟!...یغه ی پیرهن بازشو گرفتم و محکم کشیدم و جیغ زدم:مگهه صدامو نمیشنوی؟...دنبال چی؟...هااا...میخوای بازم ببخشمت...میخوای همه چیو فراموش کنم؟؟....باشه..بلند شو....پاشو مگه همین و نمیخواستی....چشمات و باز کن بفهمم همینو میخوای...
با شنیدن صدای داد پرستار و تلاشش برای جدا کردنم نگاهمو ازش گرفتم و بی حس به چشمای پرستار خیره بود...
:چه خبره اینجا... کی بهتون اجازه داده وارد این اتاق بشین؟؟...
پرستار با دست شونمو هل میداد و عقبم میکشید..اینقد تن و بدنم شل بود که با یه هلش پنج شیش قدم عقب میرفتم...بغض گلوم و گرفته بود و نگام به چشمای بسته تهیونگ خیره بود...با حلقه شدن دست جیمین دور بازوم ..نگاه پر از اشکم و بهش انداختم و دوباره خیره اون چشمای بسته شدم...محیط اطراف و درک نمیکردم اما حرفای بین جیمین و پرستار و میشنیدم...
جیمین:م..معذرت میخوام...ما از خانواده اشیم...نمی..نمیدونم چرا اینجاست...فقط بدونید همین الان فهمیدیم...شرایط خواهرم مناسب نیست... اگه میشه بزارید چند لحظه کنارش باشه...
:اقای محترم بدون اجازه که اومدین..داد و بی دادم راه انداختین..الانم ازم میخوای اجازه ملاقات بدم؟... این بیمار شرایطش وخیمه...اصلا اجازه ملاقات نداره!..
وخیمه!....شرایطش وخیمه!...یعنی چی نمیفهمم...مگه اینا همه نقشه نیست ..ترو خدا یکی بگه نقشه اس!...
جیمین:م..متوجه ام....بخدا متوجه ام...ولی خواهش میکنم...چند دقیقه...
نگاه بی تابم و به پرستار دوختم ... نگاهی به چشمم کرد و نفسی اروم بیرون داد...
:فقط پنج دقیقه ... بیشتر از این نمی تونم...درضمن فقطم این خانم...شماهم اگه واقعا از خانواده اش هستید یه سر پیش دکترش برین!...
بعدم دستام و ول کرد و از اتاق بیرون رفت ...با فشار دست جیمین بود که سر پا بودم...اروم کشیدم و روی صندلی بغل تخت نشوندم...روی زانو نشست و سرمو با دستاش سمت خودش گرفت...
جیمین:ا/ت....من از هیچی خبر نداشتم!....تهیونگ سالم بود..نمیدونم...نمیدونم کی به این روز افتاد...گریه نکن...خوب میشه خب؟؟...حالش خوب میشه...
وقتی عکس العملی ازم ندید بلند شد و اروم گفت :بیرون منتظرتم!..
با صدای بسته شدن در نگام بی اراده رفت سمت چشماش...بغضم خفه بود..راه نفسم و بسته بود بدجورم بسته بود...دستی به گلوم کشیدم و..دست دیگم و به لبه ی تخت بند کردم...با نفسی که سخت میکشیدم سعی داشتم چیزی بگم...حرفی بزنم تا حداقل خفه نشم....
با صدای گرفته از جیغ و داد هام..لب زدم:اینجا چیکار میکنی؟...مگه قرار نبود...قرار نبود خوشبخت زندگی کنی...چرا مواظب خودت نبودی...من رفتم تا تو خوب باشی...تا زندگی کنی...این بود زندگی که بعد از من ساختی...بازم خودخواهی؟...بازم به خودت فکر کردی؟..چرا حواست نبود!..ببین به چه روزی انداختی خودتو...
۱۵۸.۸k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.